eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.4هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
11هزار ویدیو
116 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17047916426917 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 در حیرتم که عشق ، از آثارِ دیدن است ما کورها ، ندیده چرا عاشقت شدیم ؟! ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 شک می دونستم کاری که می کنم درسته یا نه...اگر درسته تا چه حد درسته...اما این تنها فکری بود که به ذهنم می‌رسید... سیستم رو خرید و با سعید رفتیم دنبال ارتقای کارت گرافیک و... تقریبا کل پولی رو که از دو تا شاگرد اولم، موسسه پیش پیش بهم داده بود رفت... ولی ارزشش رو داشت... اصلاً فکر نمی کردم اینقدر خوشحال بشه...حتی اگر هیچ فایده‌ای نداشت...این یه قدم بود...و اهداف بزرگ با قدم های ساده و کوچیک به نتیجه میرسه... رفیق هاشو می‌آورد...منم تا جایی که می شد چیزی می خریدم...غذا رو هم مهمون خودم،یا از بیرون چیزی می گرفتم یه چیز ساده دورهمی درست می کردم... سعی میکردم تا جایی که بشه مال پول اونها از گلوی سعید پایین نره...چیزی به روی خودم نمی آوردم ولی از درون داغون بودم... نماز مغرب تمام شده بود،که سعید با عجله آمد توی اتاق مامان... _مهران... کامران بدجور زرد کرده... سرم رو اوردم بالا _واسه چی؟ _هیچی...اون روز برگشت گفت…باغ،پارتی مختلط و‌…بساطِ‌…الان دید داشتی وضو می گرفتی،بد رقم بریده… دوباره سرم رو انداختم پایین…چشم روی تسبیح و مهرم…و سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم… _خیلی ها قپی خیلی چیز ها رو میان…فکر ی کنن خالی بندی ها به ژست و کلاس مرونه شون اضافه می کنه…ولی بیسترش الکیه…چون مد شده این چیزها با کلاس باشه میگن…ولی طبل تو خالین…حتی ممکنه خودشون یه کاری رو نکنن،ولی بقیه رو تحریک کنن که انجام بدن…خیلی چیز ها رو باید نشنیده گرفت… سعید از در رفت بیرون…من با چشم های پر از اشک،سجده…نمی دونستم کاری که می کنم درسته یا نه…توی دلم آتیشی به پا بود که تمام وجودم رو به آتش میزد… _خدایا به دادمبرس…احدی رو دارم که دستم رو بگیر…کمکم کن‌…بهم بگو کارم درسته،دارم جاده درست رو می رم… رفقاش که دشتن می رفتن،کامران با ترس اومد جلو،کامران با ترس اومد سمتم…در حالی که خنده های الکی می کرد و مثلا روی خودش مسلط بود،سر حرف رو باز کرد… _راستی آقا مهران…حرف هایی که اون روز می زدم همش چرت بود…همین جوری دور هم یه چیزی می گفتیم… چند لحظه مکث کردم… _شما هم عین داداش خودم…حرفت پیش ما امانته…چه چرت،چه راست… یکم هاج و واج به من و سعید نگاه کرد…خداحافظی کرد و رفت…سعید رفت تو… من چند دقیقه روی پله های سرد راه پله نشستم،شاید وجود آتش گرفته ام کمی آرام تر بشه… تمام شب خوابم نبرد،از فشار افکار روز…به بی خوابی های مکرر شبانه هم گرفتار شده بودم…از این پهلو به اون پهلو… بیشترین زجر و دردی که توی وجودم بود،فقط یه سوال بود…سوالی که به مرور هر چه بیشتر می گذشت،بیشتر ذهنم رو مشغول می کرد… _خدایا…درست میرم یا غلط؟…من به رضای تو راضی ام…تو هم از عمل من راضی هستی؟… بعد از نماز صبح،برگشتم توی رخت خواب…با یه دنیا شرمتدگی از نمازی که با خستگی و خواب آلودگی خونده بودم…تا اینکه بالاخره خوابم برد… سید عظیم الشأن و بزرگواری،مهمان منزل ما بود…تکیه داده به پشتی…رو به روشون رحل قران…رفتم و با ادب دو زانو روی زمین،مقابل شون نشستم… قرآن رو باز کردند و استخاره با قران رو بهم یاد دادند… سرم رو پایین انداختم… _من علم قران ندارم و هیچی نمی دونم… جمله تمام نشده از خواب پریدم…همینطور نشسته…صحنه های خواب جلوی چشمم حرکت می کرد…دل توی دلم نبود… دانشگاه کلاس داشتم اما ذهن اشفته ام بهم اجازه نمی داد…رفتم حرم…مستقیم،دفتر سوالات شرعی… _حاج آقا،چطور با قران استخاره می کنن؟…می خواستم ادابش رو بدونم… باورم نمیشد…داشت کلمه به کلمه،سخنان سید رو تکرار می کرد… چند روز از اون ماجرا و خواب گذشته بود…هر بار که می رفتم سمت قرانت،یاد اون خواب می افتادم…و ترس وجودم رو پر می کرد… _به کافران بگو خداست که هر کس ررا بخواهد در گمراهی می گذارد و هر کس را که(به سوی او)بازگردد به سمت خودش هدایت می کند… تمام این ایات و ایات شبیه شون از توی ذهنم رد می شد… _یُضِلُ بِهِ کَثیرا وَ یَهدی بِهِ کَثیرا وَ ما یُضِلُ بِهِ اِلا الفاسقین… و ترس بیشتری وجودم رو پر می کرد… _مهران…اونهایی که بدون علم و معرفت و فهم واقعی دین وارد چنین حیطه اموری شدن…کار شون به گمراهی کشید…اگه خواب صادقه نباشه چی؟…تو چی میفهمی؟…کجا می خوای بری؟…اگه کارت به گمراهی بکشه و با سر سقوط کنی چی؟…امثال شمر و ابوموسی اشعری ادعای علم و دیانت شون میشد…نکنه سرانجامت بشه مثل اونها؟… وحشت عجیبی وجودم رو پر کرده بود…نمیفهمیدم این افکار حقیقته و مال خودمه یا شک خطوات شیطانه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 و شیطان باز داره حق و باطل رو با هم قاطی میکنه… تنها چیزی که کمی ارومم می کرد یک چیز بود…من تا قبل از اون خواب،اصلا استخاره گرفتن بلد نبودم…یعنی می تونست صادقه باشه؟… هرچند،این افکار چند هفته مانع شد…حتی دست به قران ببرم،صبح به صبح تبرکی دستی روی قران میکشیدم…و از خونه می زدم بیرون…تمام اون مدت،سهم من از قران همین سده بود… امتحانات پایان ترم دوم…و سعید داشت دیپلم می گرفت… رابطه مون به افتضاحی قبل نبود…حالا کمتر با دوست هاش بیرون می رفت…امتحان نهایی هم مزیر بر علت شده بود… شب ها هم که توی خونه سیستم بود،می نشست پشت میز به بازی یا فیلم نگاه کردن…حواسم بهش بود اما تا همین جا هم جلو اومدن،خودش خیلی بود… قبل از امتحان،توی حیاط دانشگاه دور هم بودیم…یکی از بچه ها اعصابش خیلی خورد بود… _لعنت به این امتحانات…قرار بود کوه*بریم…بد رقم دلم می خواست برم…فقط به خاطر این پیش نیاز مسخره نرفتم… و شروع کرد از گروه شون صحبت کردن…و اینکه افراد توی کوه به هم نزدیک تر میشن و… ایده فوق العاده ای به نظر می اومد…من…سعید…کوه… بعد از امتحان حسابی رفتم توی فکر… _اگر واقعا کوه رفتن آدم ها رو اینقدر بهم نزدیک می کنه و با هم قاطی میشن،ایده خوبیه که من و سعید هم بریم کوه…حالا شایدخودمون ماشین نداریم و جایی رو بلد نیستم اما گروهی های کوهنوردی،مثل گروهی که سپهر می گفت به نظر خوب میاد… در هر صورت،ایده خوبی برای شروع بود…از طرفی یه فکر دیگه هم توی ذهنم حرکت می کرد… _حالا اگه به جای من به بقیه نزدیک تر بشه و رابطه مون همین طوری بمونه چی؟… یا اینکه… دل دل کنان می رفتم سمت قران…یه دلم می گفت استخاره کن،اما ترس وجودم رو پر می کرد… بالاخره دلم رو زدم به دریا…نمی دکنم چطور شد اون روز این تصمیم رو گرفتم…وضو گرفتم و بعد از نماز مغرب و تسبیحات حضرت زهرا…با هزار سلام و صلوات برای اولین بار در تمام عمرم…استخاره کردم… _و قسم به عصر…که انسان واقعا دستخوش زیان است…مگر افرادی که ایمان آوردند و عمل شایسته انجام دادند…و یکدیگر را به حق سفارش کردند و به صبر و شکیبایی تو صیه نمودند…صدق الله العلی العظیم… قران رو بستم و رفتم سجده… _خدایا…به امید تو…دستم رو بگیر و رهام نکن… امتحانات سعید تمام شد…و چند وقت بعد،امتحانات من…شب که برگشت بهش گفتم… حسابی خوشش اومد…از حالتش معلوم بود،ایده حرف نداشت…از دیدن واکنش خوشحال شدم…و امیدوار تر از قبل که بتونم از بین اون رفیق های داغون جداش کنم… خودش رفت سراغ گروه کوهنوردی که سپهر پیشنهاد داده بود…و اسم من و خودش رو ثبت نام کرد… _انتخاب اولین جا با تو…بدلی بار اول کجا بریم؟..‌. هر چند انتخاب رو بهش دادم اما بازم می خواستم موقع ثبت نام باهاش برم…اون محیط تعریفی و افراد و مسولینش رو ببینم…ولی دقیقا همون روز یاعت کلاسم عوض شد… سعید خودش تنها رفت…وقتی هم برگشت با هیجان شروع به تعریف کرد…خیلی خوشحال بودم…یعنی میشد…این یه گام بزرگ سمت موفقیت باشه؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 نماز صبح خوندم و چهار و نیم زدیم بیرون...جز اولین افرادی بودیم که رسیدیم سر قرار...هوا هنوز گرگ و میش بود... که همه جمع شدن...و من،وارد جو و دنیایی شده بودم که حتی فکرش رو هم نمی کردم... سعید توی روز ثبت نام با چند نفرشون آشنا شده بود...گرم و گیرا با هم سلام و احوالپرسی کردن...نه فقط با سعید هرکدوم که به هم می‌رسیدند... گروه دختر و پسرها باهم قاطی شدن... چنان با هم احوالپرسی می کردن...و دست می‌دادن و... مثل ماست وا رفته بودم...حالا دیگه سعید هم جلوی من راحت تر از قبل بود... اونم خیلی راحت با دخترها دست می‌داد...گیج و مبهوت...و با درد به سعید نگاه میکردم...یکی شون اومد سمتم... دستش را بلند کرد... _سلام...من یلدام... با گیجی تمام،نگاه برگرشت...سرم رو انداختم پایین...و با لبخند فوق تلخی... _خوش وقتم... و رفتم سمت دیگه میدون... دستش روی هوا خشک شد... نشستم لبه جدول و سرم رو گرفتم توی دستم...گیج بودم و هنوز باورم نمیکردم، خدا من رو اینجا فرستاده باشه...بقیه منتظر رسیدن اتوبوس و مسئول گروه... من کیش مات...بین زمین و آسمون... _خدایا...واقعا استخاره کردم درست بود؟...یا... عقلم از کار افتاده بود...شیطان از روی اعصابم پیاده نمی شد...و آشفته تر از همیشه...عقلم هیچ دلیلی برای بودنم توی اون جمع پیدا نمی کرد... _اگر اون خواب صادقه بود؟...اگر خواست خدا این بود؟...بودن من چه دلیل و حکمتی میتونست داشته باشه؟... به حدی با جمع احساس غریبی میکردم...که انگار مسافری از فضا بودم...و اگر اون خواب و نشانه ها حقیقی نبود؟... سرم رو وسط دست هام مخفی کرده بودم...غرق فکر...که اتوبوس رسید..مسئول گروه پیاده شد و بعد از احوالپرسی...شروع به خوندن اسامی و سرشماری کرد...افراد یکی یکی سوار می‌شدن...و من هنوز همون طور نشسته...وسط برزخ گیر کرده بودم... فکر کن رفتی خارج...یا یه مسلمانی وسط.... L.A چسرم رو اوردم بالا و به سعید نگاه کردم… _اگه نمی خوای بیای،کوله رو بده به من…من میخام باهاشون برم… دست انداختم و کوله رو از دوشم برداشتم…درست یا غلط…رفتن انتخاب من نبود…کوله رو دادم دستش…و صدای اون حس توی وجودم پیچید… _اعتمادت به خدا همین قدر بود؟…به خدایی که ابراهیم رو وسط آتش نگه داشت… اشک توی چشمم حلقه زد… خدایا…من بهت اعتماد دارم‌…حتی وسط آتیش…با این امید قدم بر می دارم که تمام این مسیر به خواست توئه…و تویی که من رو فرستادی…ولی اگر تو نبودی به حق نیتم و توکلم نگهم دار و حفظم کن…تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم… از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس… _بسم الله الرحمن الرحیم…الله لا اله الا هو الحی القیوم…لا تاخذه سنه و لا نوم… و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس…مسول گروه توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد… _داداشت گفت حالت خوب نیست…اگه خوب نیستی برگرد…توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه برات کاری کرد…وسط راه می مونی… بخ زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم… _نه خوبم…چیزی نیست… و رفتم کنار سعید…نشستم بغلش… _فکر کردم دیگه نمیای… _مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم که تنهاش بزارم؟… تکیه دادم به پشتی صندلی…هنوز توی وجودم غوغا به پا بود…غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه،به طوفان تبدیل شد… مسول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو… _سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن…من فرهادم،مسول گروه…با دو نفر دیگه از بچه ها،افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم… به هر طریقی بود بالاخره برنامه معرفی تمام شد…منم که تا ساعت ۲ بیدار بودم،تکیه دادم یه پشتی صندلی و چشم هام رو بستم…هنوز چشم هام گرم نشده بود،که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن…صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه…و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پیر ها داد زد… _بابا یکی بیاد وسط…این طوری حال نمیده… و چند تا از دختر-پسر ها اومدن وسط… دوباره چشمم رو بستم…اما اینبار نه برای خوابیدن،اصلا حلم خوب نبود… وسط اون موسیقی بلند،وسط سر و صدای اونها،بغض راه گلوم رو گرفته بود…و در گیر معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود…با چدت چند برابر به سراغم برگشته بود… _خدایا…من رو کجا فرستادی؟…داره قلبم میاد توی دهنم…کمکم کن…مت،تک و تنها…در حالی که حتی نمی دونم دارم چی کار می کنم؟…چی بگم؟…چه طوری بگم؟…اصلا…تو،من رو فرستادی اینجا؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 چشم های خیس و داغم بسته بود…که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد…فلز داغی که از شدت حرارت،داشت ذوب میشد… از جا پریدن و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار…دستش روی هوا موند…مات و مبهوت زل زد بهم… _جذام که ندارم که اینطوری ترسیدی بهت دست بزنم…صدات کردم نشنیدی،می خواستم بگم تخمه بردار…پلاستیک رو رد کن بره جلو… اون حس به حدی زنده و حقیقی بود که وحشت رو با تمام سلول های وجودم حس کردم…و قلبم با چنان سرعتی میزد که حس می کردم با چند ضربه دیگه،از هم می پاشه… خیلی بهش برخورده بود…از هیچ چیز خبر نداشت…و حالت و رفتارم براش،خیلی غریبه و غیر قابل درک بود… پلاستیک رو گرفتم،خیلی آروم…با سر تشکر کردم…و بدون تینکه چیزی بردارم،دادم صندلی جلو… تا اون لحظه،هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم…مثل اتش گداخته ای که انگار،خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید…آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم… هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه وجودم بود…اما ته قلبم گرم شد…مطمئن شدم خدا حواسش بهم هست و به هر دلیل و حکمتی،خودش من رو اینجا فرستاده…با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا میرفتم… قلبم آرام تر شده بود…هر چند هنوز بین زمین و آسمان بودن و شیطان هم حتی یک لحظه،دستم از سرم بر نداشت… _الهی…توکلت علیک…خودم رو به خودت سپردم… اتوبوس ایستاد…خسته و خواب آلود…با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید…از پله ها رفتم پایین…چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم…عوای تازه،حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد… همه دور هم جمع شدن و حرکت آغاز شد… سعید یکم همراه من اومد…و رفت سمت دوست های جدیدش…چند لحظه به رفتار ها و حالت هاشون نگاه کردن…هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن…دختر ها وسط گروه و عقب تر راه می رفتن…یه عده هم دور و بر شون…با سر و صدا و خنده های بلند…سعید رو هم که کاری از دستم بر نمی اومد…رفتم جلو… من،فرهاد،با۳تا دیگه از پسر ها…و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن…جلوتر از همه حرکت می کردیم…اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها شوخی هاشون…کمتر به گوش می رسید فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام… _ایول…چه تند و تیز هم هستی…مطمئنی بار اولته میای کوه؟…ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری…،توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟… و سر حرف رو باز کرد…چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر…سراغ بقیه گروه…و ما ۴ نفر رو سپرد دست دکتر،جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود… با همه وجود دلم می خواست حدا بشم و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم…هوا عالی بود و از درون حس زنده شدن بهم می داد… به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم…آب با ارتفاع کم،سه بار فرو می ریخت…و پایین ابشار سوم،حالت حوضچه مانندی داشت…و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد… آب زلال و خنکی که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده میشد…منظره فوق العاده ای بود… محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم…که دکتر اومد سمتم… _شنا بلد هستی؟… سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردن… _گول ظاهرش رو نخور،خیلی عمیقه…آب هر چی زلال تر شفاف تر باشه…کمتر میشه عمقش رو حدس زد…به نظر میاد اوجش یک-یک و نیم باشه…اما توی این فصل،راحت بالای ۳ متره… نا خوداگاه خنده ام گرفت‌… _مثل آدم هاست…بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره…برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی…چشم دل می خواد… توی حال و هوای خودم اون جمله رو گفتم…سرم رو که آوردم بالا…حالت نگاهش عوض شده بود… _آدم های زلال رو فکر می کنی عادی ان…و یاده از کنارشون رد میشی…اما آب گل آلود،نمی فهمی پات رو کجا می زاری…خر چقدر هم که حرفه ای باشی…ممکنه اون جایی که داری پات رو بزاری،زیر پات خالی بشه…با یهو زیر پات خالی بشه… خندید… _مثل فرهاد که موقع رد شدن از رود،با م٥ز رفت توی آب… هر چند یادآوری صحنه خنده داری بود و همه بهش خندیدن،اما مسخره کردن آدم ها هرگز به نظرم خنده دار نبود… حرف رو عوض کردم جدا شدم…رفتم سمت انشعاب رود،وضو گرفتم… دکتر و بقیه هم آتیش روشن کردن…ده دقیقه بعد،گروه به ما رسید…هنوز از راه ترسیده،دختر و پسر پریدن توی اب… چشم هام گر گرفت… وقتی داشتم از آب زلال و تشبیهش به آدم ها حرف میزدم،توی ذهنم شهدا بودن…انسان های به ظاهر ساده ای که عمق و عظمت وجودشون تا آسمان می رسید…و حالا توی اون آب عمیق… کوله ام رو برداشتم و از جمع جدا شدم… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 به حالم خراب شده بود که به کل سعید رو فراموش کردم… چند متر پایین تر،زمین با شیب تندی،همراه با رود پایین می رفت…منم باهاش رفتم…اونقدر که دور شده بودم که صدا آب،ثدای اون ها رو توی خودش محک کرد… کوله رو گذاشتم زمین…دیگه پاهام خس نداشت…همون جا کنار اب نشستم…به حدی اون روز سوخته بودم،که دیگه قدرت کنترل روانم رو نداشتم…صوزتم از اشک خیس شده بود… به ساعتم که نگاه کردم…قطعا اذان رو داده بودن…با اون حال خراب زیر سایه درخت…ایستادم به نماز…آیات سوره عصر،از مقابل چشم هام عبور می کرد… دو رکعت نماز شکسته عصر هم تمام شد…از جا که بلند شدم…سینا،سرپرست گروه دوم،پشت سرم ایستاده بود…هاج و واج،مثل برق گرفته ها… بد جور کپ کرده بود…به زحمت خودم رو کنترل می کردم…صدام بریده بریده در می اومد… _کاری داشتی آقا سینا؟… با شنیدن جمله من،کمی به خودش اومد…زبونش بند اومده بود…و هنوز مغزش توی هنگ بود… حس می کردم گلوش بد جور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد…با دست به پشت سرش اشاره کرد… _بالا چایی گذاشتیم…می خواستم بگم…بیاید…خوشحال میشیم… از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش،میشد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید…به زحمت لبخند زدم،عضلات صورتم حرکت نمی کرد… _قربانت داداش…شرمنده به زحمت افتادی اومدی…نوش جان تون…من نمی خورم… برگشت…اما چه برگشتنی،ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین… _سردرد شدم از دست شون…آدم میاد کوه،آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره…جیغ زدن ها و… پریدم وسط حرفش…ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه…و بهانه ای برای اومدن بتراشه… _بفرما بشین…اینجا هم منظره خوبی داره… نشست کنارم…معلوم بود واسه چی اومده… _جوانن دیگه…وانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره… یهو حواسش جمع شد… _هر چند شما هم هم سن و سال شونی…نمیگم این کار شون درسته…ولی خب… سرم رو انداختم پایین…بقیه حرفش رو خورد…و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد… _زمان پیامبر...برای حضرت خبر میارن که فلان محل،یه نفر مجلس عیش راه انداخته و... پیامبر از بین جمع حضرت علی رو میفرسته…علی جان برو ببین چه خبره؟‌… حضرت میره و بر میگرده...و خطاب به پیامبر عرض میکنه...یا رسول الله من هیچی ندیدم... شخصی که خبر اورده بوده عصبانی میشه و میگه...من خودم دیدم و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد...چطور علی میگه چیزی ندیدم؟... پیامبر می فرمایند...چون زمانی که به اون کوچه رسید چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد...من بهش گفته بودم برو ببین و اون چیزی ندید... مات و مبهوت بهم نگاه می کرد...به زحمت بغض و اشکم رو کنترل کردم قلب و روحم از درون درد می کرد... _به اونهایی که شما رو فرستادن بگید...مهران گفت...منم چیزی ندیدم... و بغض راه گلوم رو سد کرد...حس وحشتناکی داشتم...نمی دونستم باید چی کار کنم...توی اون لحظات،تنها چیزی که توی ذهنم بود همین حکایت بود و بس... بهش نگاه نمی کردم...ولی می تونستم حالتش رو حس کنم...گیج و سردرگم بود...با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود...اما حالا... درد بدی وجودم رو پر کرده بود...حتی روحم درد می کرد...درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود... به خدا التماس می کردم هر چی زودتر بره...اما همین طور نشست بود...نمی دونم به چی فکر می کرد...چی توی ذهنش می گذشت...ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم...ناخوداگاه اشک از چشمم فروریخت... سریع خودم رو کترل کردم...اما دیر شده بود...حالم دست خودم نبود...نگاه متحیرش روی من خشک شد... _ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم...جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط...اونها هم جوان بودن...اونها هم شاد بودن...شوخ بودن...می خندیدن...وصیت همه شون همین بود...خون من و... باحالتی بهم نگاه می کرد...که نمی فهمیدمش...شاید هیچ کدوم مون همدیگه رو... مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین افتاده بودم...می خواستم برم و از اونجا دور بشم...یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم...یه حسی می گفت... _با این اشک ریختن...بد جور خودت روتحقیر کردی... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم…روی جنس این تفکر فکر کنم…خدائیه یا خطوات شیطان…که نزاره حرفم رک بزنم… هنوز قدم از قدم برنداشته…صدای سعید از بالای بلندی،بلند شد… _مهرااااان…کوله رو بیار بالا…همه چیزم اون توئه… راه افتادم…دکتر با فاصله چند قدمی پشت سرم… اتیش رو شن کرده بودن و دورش نشسته بودن…به خنده و شوخی…سرم رو انداختم پایین…با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم… اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت‌… _تو چیزی از توش نمی خوای؟… اشتها نداشتم… - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... على الخصوص به فرهاد... نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده... _خوب واسه خودت حال کردی ها…رفتی پایین…توی سکوت… ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود …ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم لبخند تلخی صورتم رو پر کرد… _ااا…زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت… سریع کوله رو از سعید گرفتم…و یه ساندویچ از توش در آوردم…و گرفتم سمتش _بسم الله… جا خورد… _نه قربانت…خودت بخور… این دفعه گرم تر جلو رفتم… _داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی،عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه…به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه…نمک گیر نمیشی… دادم دستش و دوباره برگشتم پایین… کنار آب…با فاصله از گل و لای اطرافش …زیر سایه دراز کشیدم…هر چند آفتاب هم ملایم بود… خوابم نمی برد…به شدت خسته بودم…بی خوابی دیشب و تمام روز…جمعه فوق سختی بود…جمعه ای که بالاخره داشت تموم میشد… صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد…از خدا خواسته راه افتادم…دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه…و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم…چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟…آزمون و امتحان؟…یا… كل مسیر تقریبا به سکوت گذشت…همون گروه پیشتاز رفت…زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن… سعید نشست کنار رفقای تازه اش…دکتر اومد کنار من… همه اکیپ شده بودن و من،تنها… برگشت هم همون مراسم رفت…و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم و با انگشت هام خیلی آروم یونسیه می گفتم…که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد…و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد… _بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم…یه راهی برید…قدمی بزنید…اگر می خواید برید سرویس… چشم هام رو که باز کردم…هوا، هوای نماز مغرب بود… ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد…همه بی هوا و قاطی…بلند شدن و توی اون فاصله کم،پشت سر هم راه افتادن پایین… خانم ها که پیاده شد…منم از جا بلند شدم…دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم…نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم…و همین داشت دیوونه ام میکرد…و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت… ‌_این بار بد رقم از شیطان خوردی،بد جور…این بار خدا نبود…الهام نبود…و تو نفهمدی… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 با سرعت از پله های اتوبوس رفتم پایین …چشم چرخوندم توی جمع تا سعید رو پیدا کنم…تا اومدم صداش کنم دکتر اومدم سمتم…و از پشت، زد روی شونه ام… _آقا مهران حسابی از آشنایی با شما خوشحال شدم…جدی و بی تعارف…در ضمن،ممنون که ما و بچه ها رو تحمل کردی…بازم با گروه ما بیا…من تقریبا همیشه میام و… خسته تر از اون بودم که بتونم پا به پای دکتر حرف بزنم…و اون با انرژی زیادی، من رو خطاب قرار داده بود… توی فکر و راهی برای خداحافظی بودم که سینا اضافه شد… _با اجازه تون من دیگه میرم…خیلی خسته ام… سینا هم با خنده ادامه حرفم رو گرفت… …حقم داری…برای برنامه اول، این یکم سنگین بود…هر چند خوب از همه جلو زدی…به گرد پات هم نمی رسیدیم... تا اومدم از فرصت استفاده کنم…یکی دیگه از پسرها که با فاصله کمی از ما ایستاده بود…یهو به جمع مون اضافه شد… _بیخود…کجا؟ تازه سر شبه…بریم همه پیتزا مهمون من... _آره دیگه بچه پولداری و… _راستی…ماشینت کو؟…صبح بی ماشین اومدی؟… _شاسی بلند واسه مخ زدنه…اینها که دیگه مخی واسشون نمونده من بزنم… یهو به خودم اومدم دیدم چند نفر دور ما حلقه زدن…منم وسط جمع…با شوخی هایی که از جنس من نبود… به زحمت و با هزار ترفند…خودم رو کشیدم بیرون و سعید رو صدا کردم…فکر نمی کردم بیاد…اما تا گفتم _سعید آقا میای؟… چند دقیقه بعد،سوار ماشین داشتیم برمی گشتیم… سعید سرشار از انرژی…و من مرده متحرک… جمعه بعد رو رفتم سر کار…سعید توی حالی بود که نمی شد جلوش رو گرفت… یه چند بار هم برای کنکور بهش اشاره کردم ولی توجهی نکرد…اون رفت کوه… من،نه... ساعت ۱۲:۳۰ شب، رسید خونه…از در اتاق تو نیومده، چراغ رو روشن کرد…و کوله رو پرت کرد گوشه اتاق…گیج و منگ خواب…چشم هام رو باز کردم…نور بدجور زد توی چشمم… صدام خسته و خواب آلود بود و از توی گلوم در نمی اومد… _به داداش…رسیدن بخیر… رفت سر کمد، لباس عوض کردن… _امروز هر کی رسید سراغ تو رو گرفت…دیگه آخر اعصابم خورد شد…می خواستم بگم دیوونه ام کردید…اصلا مرده...به من چه که نیومده… غلت زدم رو به دیوار که نور کمتر بیوفته تو چشمم… _مخصوصا این پسره کیه؟…سپهر…تا فهمید من داداش توئم…اومد پیله شد که مهران کو؟…چرا نیومده؟… راستی دکتر هم اینقدر گیر داد تا بالاخره شماره ات رو دادم بهش… ته دلم گفتم‌‌… _من دیگه بیا نیستم…اون یه بار رو هم فکر کردم رضای خدا به رفتن منه… و چشم هام رو بستم… نیم ساعت بعد،سعید هم خوابید…اما خواب از سر من پریده بود…هنوز از پس هضم وقایع هفته قبل برنیومده بودم...نه اینکه از چنین شرایطی توی اجتماع خبر نداشته باشم،نه پیش خودم گیر بودم…معلق بین اون درگیرهای فکری…و همه اش دوباره زنده شد… فردا…حدود ظهر…دکتر زنگ زد…احوال پرسی و گله که چرا نیومدی…هر چی می گفتم فایده نداشت… مکث عمیقی کردم… _دکتر…من نباشم بقیه هم راحت ترن… سکوت کرد…خوشحال شدم فکر کردم الان که بیخیال من بشه… _نه اتفاقا…یه مدلی هستی آدم دلش واست تنگ میشه…اون روز، حسابی من رو بردی توی حال و هوای اون موقع... شاید دیگه بهم نیاد ولی منم یه زمانی رفته بودم جبهه… و زد زیر خنده… من، مات پای تلفن…نمی فهمیدم کجای حرفش خنده داره… آدم جبهه رفته ای که خون شهدا رو دیده،اما بعد از جنگ اینقدر عوض شده بیشتر اعصابم رو بهم می ریخت… _دیروز به بچه ها گفتم…فکر نمی کردم دیگه امثال تو وجود داشته باشن…نه فقط من، بقیه هم می خوان بیای…مهرت به دل همه افتاده‌… تلفن رو که قطع کرد…بیشتر از قبل،بین زمین و آسمون گیر افتاده بودم…بیخیال کارم شدم و یه راست رفتم حرم… نشستم توی صحن…گیج و مبهوت… _آقا جون،چه کار کنم؟…من اهل چنین محافلی نیستم...تمام راه رو دختر و پسر قاطی هم زدن رقصيدن…اونم که از… گریه ام گرفت… _به خدا نه اینکه خودم رو خوب ببینم و بقیه رو… دلم گرفته بود…فشار زندگی و وضعیت سعید از یه طرف…نگرانی مادرم و الهام از طرف دیگه…و معلق موندن بین زمین و آسمون‌… می ترسیدم رضای خدا و امر خدا به رفتنم باشه…اما من از روی جهل،چشمم رو روش ببندم یا اینکه تمام اینها حرف هاش شیطان برای سست کردنم باشه… سر در گریبان فرو برده…با خدا و امام رضا درد می کردم…سرم رو که آوردم بالا …روحانی سیدی با ریش و موی سفید...با فاصله از من روی یه صندلی تاشو نشسته بود…دعا می خوند…آرامش عجیبی توی صورتش بود…نگاه کردن به چهره اش هم بهم آرامش می داد…بلند شدم رفتم سمتش… _حاج آقا…برام استخاره می گیری؟… سرش رو آورد بالا و نگاهی به چهره آشفته من کرد… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 _چرا که نه پسرم…برو برام قرآن بیار… قرآن رو بوسید…با اون دست های لرزان…آروم آورد بالا و چند لحظه گذاشت روی صورتش…آیات سوره لقمان بود… _بسم الله الرحمن الرحيم…الم…این آیات کتاب حکیم است…مایه هدایت و رحمت نیکوکاران…همانان که نماز را بر پا می دارند و زکات می پردازند و به آخرت یقین دارند…آنان بر طریق هدایت پروردگارشان هستند و آنان رستگاران هستند… از حرم که خارج شدم…قلبم آرام آرام بود …می ترسیدم انتخاب و این کار بر مسیر و طریقی غیر از خواست خدا باشه...می ترسیدم سقوط کنم…از آخرتم می ترسیدم… اما بیش از اون،برای از دست دادن خدا می ترسیدم…و این آیات،پاسخ آرامش بخش تمام اون ترس ها بود… _حسبنا الله…نعم الوكيل…نعم المولی و نعم النصیر…و لا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم… بالای کوه…از اون منظره زیبا و سرسبز به اطراف نگاه می کردم…دونه های تسبیح،بالا و پایین می شد و سبحان الله می گفتم…که یهو کامران با هیجان اومد سمتم‌… _آقا مهران…پاشو بیا…یار کم داریم… نگاهی به اطراف انداختم… _این همه آدم…من اهل پاسور نیستم…به یکی دیگه بگو داداش… _نه پاسور نیست،مافیاست…خدا می خوایم…بچه ها میگن…تو خدا باش… دونه تسبيح توی دستم موند…از حالت نگاهم،عمق تعجبم فریاد می زد… _من بلد نیستم…یکی رو انتخاب کنید که بلد باشه… اومد سمتم و مچم رو محکم گرفت… _فقط که حرف من نیست…تو بهترین گزینه واسه خدا شدنی… هر بار که این جمله رو می گفت…تمام بدنم می لرزید…شاید فقط به نقش،توی بازی بود…اما خدا برای من، فقط یک کلمه ساده نبود… عشق بود…هدف بود…انگیزه بود… بنده خدا بودن…برای خدا بودن… صداش رو بلند کرد سمت گروه که دور آتیش حلقه زده بودن... _سینا،بچه ها…این نمیاد… ریختن سرم…و چند دقیقه بعد منم دور آتش نشسته بودم‌… کامران با همون هیجان داشت شیوه بازی رو برام توضیح میداد… برای چند لحظه به چهره های جمع نگاه کردم…و کامرانی که چند وقت پیش اونطور از من ترسیده بود،حالا کنارم نشسته بود…و توی این چند برنامه آخر هم…به جای همراهی با سعید…بارها با من، همراه و هم پا شده بود… _هستی یا نه؟…بری خیلی نامردیه… دوباره نگاهم چرخید روی کامران… تسبیحم رو دور مچم بستم… _بسم الله… تمام بعد از ظهر تا نزدیک اذان مغرب رو مشغول بازی بودیم…بازی ای که گاهی من رو یاد دنیا و آدم هاش می انداخت… به آسمون که نگاه کردم…حال و هوای پیش از اذان مغرب بود…وقت نماز بود و تجدید وضو… و بچه ها هنوز وسط بازی… به ساعتم نگاه کردم…و بلند شدم… _کجا؟…تازه وسط بازیه… _خسته شدی؟… همه زل زده بودن به من… _تا شما به استراحت کوتاه کنید…این خدای دو زاری،نمازش رو می خونه و برمیگرده‌… چهره هاشون وا رفت…اما من آدمی نبودم که بودن با خدا حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم فرهاد اومد سمت مون _من، خدا بشم؟… جمله از دهنش در نیومده…سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد… _برو تو هم با اون خدا شدنت…هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی… دوست دخترش مافیا بود…نامرد طرفش رو می گرفت… بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن… منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز... وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن… بقیه هنوز بیدار بودن…که من از جمع جدا شدم…کیسه خوابم رو که برداشتم سینا اومد سمتم… _به این زودی میری بخوابی؟…کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه…از خودش در میاره ولی آخرشه‌… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 خندیدم و زدم روی شونه اش… _قربانت…ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم... تا چشمم گرم می شد…هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند میشد…و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد…استاد قصه گویی بود… من که بیدار شدم هنوز چند نفری بیدار بودن…سکوت محض…توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه…وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها…نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود…اما می شد چند قدمیت رو ببینی‌… وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم…توی این هوا و فضای فوق العاده…هیچ چیز، لذت بخش تر نبود … نماز دوم تموم شده بود…سرم رو که از سجده شکر برداشتم…سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد…یک قدمی من ایستاده بود‌… جا خوردم‌… نیم خیز چرخیدم پشت سرم…سینا بود…با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم،تعجبش دیده میشد… _تو چقدر نماز می خونی…خسته نمیشی؟… از حالت نیم خیز،دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ... _یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید…از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟… چند لحظه سکوت کردم… _خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم…مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود…ولی یه چیزی رو می دونی؟…من از تو رفیق باز ترم… با حالت خاصی بهم نگاه کرد…و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم‌… ساکت بود اما،معلوم بود داره به چی فکر میکنه… _آفريقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه…چیزی که بومی های صحرا نشین آفريقا از وجودش بی خبر بودن…اولین گروه های سفید پوست که پاشون به اونجا رسید…می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟…شیشه های کوچیک رنگی ‌… رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای‌…اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد…و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن…و اونها رو به بند بکشن …انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو…با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن… نگاهش خیلی جدی بود‌… ‌_کلا اینها با هم خیلی فرق داره‌،قابل مقایسه نیست… این بار بی مکث جوابش رو دادم ... _دقیقا‌…این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست…از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست… فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی…تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه باارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی… این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو‌…از یه جا به بعد‌،هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه…خستگی توش نیست‌…اشتیاقی وجودت رو پر میکنه که خواب رو از چشم هات می بره… سکوت عمیقی فضا رو پر کرد…غرق در فکر بود…نور مهتاب، کمتر شده بود چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم…فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه…اما نشست… در اون سیاهی شب…جمع کوچک و دو نفره ما…با صحبت و نام خدا…روشن تر از روز بود… بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد…داره وقت نماز شب تموم میشه… کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود… یهو بحث رو عوض کردم… _سینا بلدی نماز شب بخونی؟… مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد…این سوال…اونم از کسی که می گفت…نماز خوندن خسته کننده است…بلند شدم ایستادم رو به قبله… نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری‌…نیت میکنی،یه رکعت نماز وتر می خوانم قربت إلى الله… اما واقعا نیت و ایستادم به نماز…فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم…اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم‌… به ساده ترین شکل ممکن…۵ تا استغفر الله…۱۴ تا الهی العفو…و یک مرتبه…اللهم اغفر لي ولوالدي و للمسلمين والمسلمات و المؤمنين و المؤمنات… و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود‌… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 انتخاب واحد ترم جدید…و سعید بالاخره نشست پای درس…در گیر و دار مسائل روز…تلفن زنگ زد…با یه خبر خوش از طرف مامان… _مهران…دنبال یه مدرسه برای الهام باش …این بار که برگردم با الهام میام… از خوشحالی بال در آوردم…خیلی دلم براش تنگ شده بود… مادر،اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد…نمراتش افتضاح… شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟!…کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟… به هر کسی که می شناختم رو زدم… بعد از هزار جا رو انداختن…بالاخره به مدرسه حاضر به ثبت نام شد… زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم…اما خبر دایی بهتر بود… _الان الهام هم اینجاست… هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم…خیلی پای تلفن گریه کرد…مدام التماس میکرد... _بیاید، من رو با خودتون ببرید…من می خوام پیش شما باشم… مادرم پای تلفن می سوخت…و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم… اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید…هر چند، دردی رو دوا نمی کرد… نه از الهام، نه از مادرم…نه از من… حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم...و من حتی صداش رو نشنیده بودم… دل توی دلم نبود…على الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت…صدام، انرژی گرفت _جدی؟…می تونم باهاش صحبت کنم؟… دایی رفت صداش کنه…اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود… _مادرت و الهام‌،فردا دارن با پرواز میان مشهد…ساعت ۴ بعد از ظهر فرودگاه باش… جا خوردم…ولی چیزی نگفتم… تلفن رو که قطع کردم…تمام مدت ذهنم پیش الهام بود…چرا الهام نیومد پای تلفن؟!… از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم…پرواز هم با تاخیر به زمین نشست… روی صندلی بند نبودم دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود انرژی و شیطنت های کودکانه اش… هر چند،خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود… توی سالن بالا و پایین می رفتم…با یه دسته گل و تسبیح به دست…برای اولین بارتازه اونجا بود که فهمیدم…چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی… پرواز نشست…مسافرها با ساک می اومدن…از دور،چشمم بين شون می دوید تا به الهام افتاد…همراه مادر، داشت می اومد…قد کشیده بود نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد… شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید…مادر، من رو دید…و پهنای صورتم لبخند بود…لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام…یخ کرد… آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد…الهامی که عاشق گل بود… برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم… کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهرکوچیکم…اما اون لحظه نمی دونستم… دست بدم؟… روبوسی کنم؟… بغلش کنم؟…یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش…کفایت می کرد؟… کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش… _الهام خانم داداش…خوش اومدی… چند لحظه نگاه کرد…خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت... سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد… حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود تازه متوجه چهره به ظاهر آرام مادرم شدم…نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند… _دیگه جلوتر از این نرو…تا همین حد کافیه… اون دختر پر از شور و نشاط صدا و گوشه گیر شده بود...با کسی حرف نمیزد …این حالتش به حدی شدید بود که حتی مدیر مدرسه جدید ازمون خواست بریم مدرسه… الهام، تمام ذهنم رو به خودش مشغول کرده بود…اینطوری نمی شد…باید این وضع رو تغییر می دادم…مغزم دیگه کار نمی کرد…نه الهام حاضر به رفتن پیش مشاور بود نه خودم، مشاور مطمئن و خوبی رو می شناختم…دیگه مغزم کار نمی کرد… _خدایا به دادم برس…انگار مغزم از کار افتاده… هیچ ایده و راهکاری ندارم… بعد از نماز صبح، خوابیدم…دانشگاه نداشتم اما طبق عادت، راس شیش ونیم از جابلند شدم و از پنجره، نگاهم به بیرون افتاد حیاط و شاخ و برگ های درخت گردو از برف،سفید شده بود… اولین برف اونسال…یهو ایده ای توی سرم جرقه زد… سریع از اتاق اومدم بیرون… مادر داشت برای الهام، صبحانه حاضر می کرد… _هنوز خوابه؟… _هر چی صداش می کنم بیدار نمیشه… رفتم سمت اتاق…دو تا ضربه به در زدم …جوابی نداد… رفتم تو…پتو رو کشیده بود روی سرش …با عصبانیت صداش رو بلند کرد .. _من نمی خوام برم مدرسه… با هیجان رفتم سمتش…و پتو رو از روی سرش کنار زدم… _کی گفت بری مدرسه؟…پاشو بریم توی حیاط آدم برفی درست کنیم… زل زد توی چشم هام و دوباره پتو رو کشید روی سرش… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 صدای جیغش بلند شده بود…که من رو بزار زمین… اما فایده نداشت…از در اتاق که رفتم بیرون…مامان با تعجب به ما زل زد… منم بلند و با خنده گفتم… _امروز به علت بارش برف، مدارس در همه سطوح تعطیل می باشد…از مادرهای گرامی تقاضا می شود،درب منزل به حیاط را باز نمایند…اونم سریع تا بچه از دستم نیوفتاده... یه چند لحظه نگاه کرد و در رو باز کرد… سوز برف که به الهام خورد…تازه جدی باور کرد می خوام چه بلایی سرش بیارم… سرش رو از زیر پتو آورد بیرون و دستش رو دور گردنم حلقه کرد _من رو نزاری زمین…نندازی تو برف ها… حالتش عوض شده بود…یه حسی بهم می گفت عقب نشینی نکن… آوردمش پایین شروع کرد به دست و پا زدن…منم همون طوری با پتو، پرتش کردم وسط برف ها…جیغ می زد و بالا و پایین می پرید… خنده شیطنت آمیزی زدم و سریع یه مشت برف از روی زمین برداشتم…و قبل از اینکه به خودش بیاد پرت کردم سمتش… خورد توی سرش…با عصبانیت داد زد… _مهران… و تا به خودش بیاد و بخواد چیز دیگه ای بگه…گوله بعدی رفت سمتش… سومی رو در حالی که همچنان جیغ می کشید،جاخالی داد… سعید با عصبانیت پنجره رو باز کرد… _دیوونه ها…نمی گید مردم سر صبحی خوابن… گوله بعدی رو پرت کردم سمت سعید… هر چند، حیف،خورد توی پنجره…‌ _مردم…پاشو بیا بیرون برف بازی… مغزت پوسید پای کتاب… الهام تا دید هواسم به سعید پرته… دوید سمت در…منم بین زمین و آسمون گرفتمش…و دوباره انداختمش لای برف ها…پتو از دستش در رفت و قل خورد اون وسط…بلند شد و با عصبانیت یه گوله برف برداشت و پرت کرد سمتم تیرم درست خورده بود وسط هدف… الهام وارد بازی و برنامه من شده بود شد… جنگ در دو جبهه شروع شد…تو اون حیاط کوچیک…گوله های برفی مدام بین دو طرف، رد و بدل می تا اینکه بالاخره عضو سوم هم وارد حیاط شد…برعکس ما دوکه بدون کاپشن و دست و کلاه و حتی کفش وسط برف ها بالا و پایین می پریدیم سومین طرف جنگی، تا دندان، خودش رو پوشونده بود… تا از طرف عضو بزرگ تر اعلان جنگ شد …من و الهام، یه طرف...سعید طرف… دیگه ماموریت: تسخیر کاپشن و دستکش سعید…و در آوردن چکمه هاش… دیگه برفی برای آدم برفی نمونده بود اما نیم ساعت، بعد از ورود سعید ... صدای خنده های الهام بعد از گذشت چند ماه، بلند شده بود… حتی برف های روی درخت رو هم با ضربه ریختیم و سمت هم پرتاب کردیم… وطی یک حمله همه جانبه…موفق به دستیابی به اهداف عملیات شدیم چندین گوله برف … به صورت خودجوش و انتحاری وارد یقه سعید شد… وقتی رفتیم تو…دست و پای همه مون سرخ سرخ بود …و مثل موش آب کشیده، خیس شده بودیم… مامان سریع حوله آورد… پاهامون روخشک کردیم… بعد از ظهر، الهام رو بردم پالتو، دستکش و چکمه خریدم…مخصوص کوه…و برای جمعه، ماشین پسر خاله ام رو قرض گرفتم…چرخ ها رو زنجیر بستم و زدیم بیرون… من، الهام، سعید…مادر باهامون نیومد اطراف مشهد…توی فضای باز…آتیش روشن کردیم و چای گذاشتیم…برف مشهد آب شده بود…اما هنوز، اطرافش تقریبا پوشیده از برف بود…و این تقریبا برنامه هر چه سعید می تونست بیاد چه به خاطر درس و کنکور توی خونه میموند اوایل زیاد راه نمی رفتیم … مخصوصا اگر برف زیادی نشسته بود… الهام تازه کار بود… و راه رفتن توی برف، سخت تر از زمین خاکی…مخصوصا که بی حالی و شرایط روحیش…خیلی زود انرژیش رو از بین می برد… اما به مرور… حس تازگی و هوای محشر برفی…حال و هوای الهام رو هم عوض می کرد… هر جا حس می کردم داره کم میاره، دستش رو محکم می گرفتم… _نگران نباش…خودم حواسم بهت هست… کوه بردن های الهام …و راه و چاه بلد شدن خودم…از حکمت های دیگه اون استخاره بود…حکمتی که توی چهره الهام، به وضوح دیده می چهره گرفته، سرد و بی روحی که کم کم و به مرور زمان می شد گرمای زندگی رو توش دید … اوج این روح و زندگی…رو زمانی توی صورت الهام دیدم…که بین زمین و آسمان،معلق…داشتم پنجره ها رو برای عید می شستم… با یه لیوان چای اومد سمتم… _خسته نباشی…بیا پایین…برات چایی آوردم… نه عین روزهای اول…و قبل از جدا شدن از ما…اما صداش، رنگ زندگی گرفته بود… عید، وقتی دایی محمد چشمش به الهام افتاد خیلی تعجب کرد…خوب نشده بود اما دیگه گوشه گیر، سرد و افسرده نبود… هنوز کمی حالت آشفته و عصبی داشت که توکل بر خدا…اون رو هم با صبر و برنامه ریزی حل می کردیم‌… اما تنها تعجب دایی، به خاطر الهام نبود… _اونقدر چهره ات جا افتاده شده که حسابی جا خوردم…با خودت چی کار کردی پسر؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 و من فقط خندیدم…روزگار، استاد سخت گیری بود… هر چند، قلبم با رفاقت وحمایت خدا ارامش داشت… از دانشگاه گشتم که تلفنم زنگ زد… صدای کامل مردی بود، ناآشنا… خودش رو معرفی کرده… _شما رو آقای ابراهیمی معرفی کردن… گفتن شما تبحر خاصی در شناخت افراد دارید… و شخصیت شناسی تون خیلی خوبه… ما بر حسب توانایی علمی و موقعیتی می خوایم نیرو گزینش کنیم… می خواستیم اگر برای شما مقدوره از مصاحبت تون تو این برنامه استفاده کنیم… از حالت حرف زدنش حسابی جاخوردم …محکم…و در استفاده از کلمات و لغات فوق العاده دقيق… _آقای ابراهیمی نسبت به من لطف دارن …ولی من توانایی خاصی ندارم که به درد کسی بخوره … شخصیت و نوع حرف زدنش، من رو مجاب کرد که حداقل…به خاطر حس عمیق کنجکاوی هم که شده…یه سر برم اونجا… تلفن رو که قطع کرد سری شماره ابالفضل رو گرفتم…مونده بودم چی بهشون گفته که چنین تصویری از من…برای اونها درست کرده… _هیچی چیز خاصی نگفتم…فقط اون دفعه که باهام اومدی سر کارم…فقط همون ماجرا رو براشون گفتم و‌… جا خوردم…تو اون لحظه هیچ چیز خاصی یادم نمی اومد… _ای بابا…همون دفعه که بچه های گروه رو دیدی…بعدش گفتی از اینجا بیا بیرون اینها قابل اعتماد نیستن تا چند وقت بعد هم، همه شون می افتن به جون هم… ولی چون تیم شدن تو این وسط ضربه می خوری…دقیقا پیش بینی هایی که در مورد تک تک شون و اون اتفاقات کردی درست در اومد… فقط همین ماجرا و نظرم رو به به علیمرادی گفتم… من دو دل شدم…موندم برم یا زنگ بزنم و عذرخواهی کنم به نظرم توی ماجرایی که اتفاق افتاده بود…چیز چندان خاصی نبود…و تصور و انتظار اون آقا از من فراتر از این كلمات بود... _این چیزها چیه گفتی پسر؟…نگفتی میرم…خودم و خودت ضایع میشیم؟پس فردا هر حرفی بزنی می پرسن اینم مثل اون تشخیص قبليته؟… تمام بعد از ظهر و شب، ذهنم بین رفتن و نرفتن مردد بود در نهایت دلم رو زدم به دریا…هر چه باداباد…حس کنجکاوی و جوانی آرامم نمی گذاشت…و اینکه اولین بار بود توی چنین شرایطی به عنوان مصاحبه کننده قرار می گرفتم…هر چند برای اونها عضو مفیدی نبودم اما دیدن شیوه کار و فرصت یادگرفتن از افراد با تجربه تونست تجربه فوق العاده ای باشه… خبری از ابالفضل نبود…وارد ساختمان که شدم…چند نفر زودتر از موعد توی سالن، به انتظار نشسته بودن…رفتم سمت منشی و سلام کردم…پسر جوانی بود بزرگ تر از خودم _زود اومدید…مصاحبه از ۹ شروع میشه…اسم تون…و اینکه چه ساعتی رو پای تلفن بهتون اعلام کرده بودن؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 من در برابر اونها بچه محسوب میشدم…و انصافا از نشستن کنارشون خجالت کشیدم… …برای اولین بار توی عمرم…حس بچه ای رو داشتم که پاش رو توی کفش بزرگ ترش کرده... آقای علیمرادی، من و اون سه نفر دیگه رو بهم معرفی کرد...و یه دورنمای کلی از برنامه شون…و اشخاصی که بهشون نیاز داشتن رو بهم گفت… به شدت معذب شده بودم…نمی دونستم این حالتم به خاطر این همه سال تحقیر پدرم و اطرافیانه که _ادای بزرگ ترها رو در نیار…باز آدم شده واسه ما و… و حالا که در کنار چنین افرادی نشستم… خودم هم، چنین حالتی پیدا کردم…یا اینکه…این چهل و پنج دقیقه، به نظرم یه عمر گذشت…و این حالت زمانی شدت گرفت که…یکی شون چرخید سمت من _آقای فضلی…عذر می خوام میپرسم …قصد اهانت ندارم…شما چند سالتونه؟ نفسم بند اومد…همون حسی رو که تا اون لحظه داشتم...و تمام معذب بودنم شدت گرفت... _۲۱ سال… نگاهش با حالت خاصی چرخید سمت علیمرادی…و من نگاهم رو از روی هردوشون چرخوندم…می ترسیدم نگاه و چهره پدرم رو توی چهره شون ببینم اولین نفر وارد اتاق شد…محکم تر از اون من توی قلبم بسم الله گفتم و توکل کردم… حس می کردم اگر الان اون طرف میز نشسته بودم…کمتر خورد می شدم و روم فشار می اومد… یکی پس از دیگری وارد می شدن هر نفر بین ۲۰ تا ۳۰ دقیقه…و من، تمام مدت ساکت بودم…دقیق گوش می دادم و نگاه کردم…بدون اینکه از روشون چشم بردارم...می دونستم برای چی ازم خواستن برم هر چند، بعید می دونستم بودنم به درد بخوره اما با همه وجود روی کار متمرکز شدم…در ازای وقتی که اونجا گذاشته بودم، مسئول بودم… این روند تا اذان ظهر ادامه داشت…از اذان، حدود یه ساعت وقت استراحت داشتیم بعد از نماز، ده دقیقه ای بیشتر توی سالن و فضای بیرون اتاق کنفرانس موندم…وقتی برگشتم داشتن در مورد افراد شخصیت ها، نقاط و قوت و ضعف…و خصوصیات شون…حرف می زدن… نفر سوم بودن که من وارد شدم…آقای علیمرادی برگشت سمت من‌… _نظر شما چیه آقای فضلی؟…تمام مدت مصاحبه هم ساکت بودید… _فکر کنم در برابر اساتید و افراد خبره ای مثل شما…حرف من مثل کوبیدن روی طبل خالی باشه…جز صدای بلندش چیز دیگه ای برای عرضه نداره… کسی که کنار علیمرادی نشسته بود،خندید‌… _اشکال نداره…حداقلش اینه که قدرت و تواناییت رو می سنجی…اگر اشکالی داشته باشی متوجه می شی…و میتونی از نقاط قوتت تفکیک شون کنی… حرفش خیلی عاقلانه بود…هر چند حس یه طبل تو خالی رو داشتم که قرار بود صداش توی فضا بپیچه… برگه ها رو برداشتم و شروع کردم…تمام مواردی رو که از اون افراد به دست آورده بودم…از شخصیت تا هر چیز دیگه ای که به نظرم می رسید زیر چشمی بهشون نگاه میکردم تا هر وقت حس کردم…دیگه واقعا جا داره هیچی نگم…همون جا ساکت بشم…ما اونها خیلی دقیق گوش می کردن…تا اینکه به نفر چهارم رسید... تمام خصوصیات رو یکی پس از دیگری شمردم…ولی نظرم برای پذیرشش منفی بود…تا این جمله از دهنم خارج شد… آقای افخم،همون کسی که سنم رو پرسیده بود…با حالت جدی ای بهم نگاه کرد… _شما برای این شخص، خصوصیات و نقاط مثبت زیادی رو مطرح کردید…به درست یا غلط تشخیص تون کاری ندارم…ولی چرا علی رغم تمام این خصوصیات، پیشنهاد رد کردنش رو می دید؟… نگاهش به شدت، محکم و بی پروا بود…نگاهی که حتی یک لحظه هم اون رو از روی من برنمی داشت… آقای علیمرادی خودش رو جلو کشید‌…طوری که دید من و آقای افخم روی هم و کمتر شد... چقدر سخت می گیری به این جوون… تا اینجا که تشخیصش قابل تأمل بوده… افخم با همون حالت، نگاهش رو از من گرفت و چرخید سمت علیمرادی… _تصمیم گرفتن در مورد رد یا پذیرش افراد، کار راحتی نیست...که خیلی راحت، افراد بی تجربه واردش بشن…قصد اهانت به ایشون یا شخص معرف و پذیرنده رو ندارم…اما می خوام بدونم چی تو چنته داره… پام رو به پایه میز کنفرانس تکیه دادم و صندلی رو چرخوندم. تا دیدم نسبت به آقای افخم واضح تر بشه… _نفر چهارم شدید حالت عصبی داره…سعی می کنه خودش رو کنترل کنه…و این حالت خنده هاش و ظاهر شوخ طبعش مخفی می کنه…علی رغم اینکه قدرت برقراری ارتباطش خوبه،اما شخصیه که به راحتی کنترلش رو از دست میده… شما گفتید توی پذیرش به افرادی با دقت نظر بالا نیاز دارید…افرادی که کنترل درونی و موقعیتی داشته باشن…افراد عصبی، نه تنها نمی تونن همیشه با دقت بالا کار کنن و در مواقع فشار و بحران هم دچار مشکل میشن…بلکه رفتار آشفته شون، روی شرایط و رفتار بقیه هم تاثیر می گذاره…و افراد زیر دست شون رو هم عصبی می کنن… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 لبخند عمیقی چهره علیمرادی رو پر کرد و سرش چرخید سمت افخم… آقای افخم چند لحظه صبر کرد…حالت نگاهش عوض شد... _از کجا فهمیدی عصبی بودنش موقعیتی نیست؟…طبیعتا برای مصاحبه اومده و یکی از مصاحبه گرها هم از خودش کوچک تره…فکر نمی کنی قرار گرفتن در چنین حالتی هر کسی رو عصبی می کنه؟…و واکنش خندیدن توی این حالت می تونه طبیعی باشه؟… نمی دونستم، سوالش حقيقيه؟…قصد سنجیدن من رو داره یا…فقط می خواد من رو به چالش بکشه؟…حالتش تهاجمی بود و فشار زیادی رو روم وارد میکرد… از طرفی چهره اش طوری بود که نمی شد فهمید واقعا به چی داره فکر می کنه‌… توی اون لحظات کوتاه…مغزم داشت شرایط رو بالا و پایین می کرد…و به جواب های مختلف…متناسب با دریافت های مختلفی که داشتم فکر می کرد‌… که یکی از اون افراد، سکوت کوتاه بین ما رو شکست… _حق با این جوونه…من، نفر چهارم رو از قبل می شناسم...باهاش برخورد داشتم… ایشون نه تنها عصبيه که از گفتن هیچ حرف زشتی در قالب کلمات شیک هیچ ابایی نداره…ولی چیزی که برام جالبه یه چیز دیگه است… چرخید سمت من… چطور تونستی اینقدر دقیق همه چیز رو در موردش بفهمی؟… نمی دونستم چی بگم…شاید مطالعه زیاد داشتم…اما علم من، از خودم نبود…به چهره آدم ها که نگاه می کردم...انگار، چیزی برای مخفی کردن نداشتند… چند دقیقه بعد، سری بعدی مصاحبه ها شروع شد… حدود ساعت ۸ شب، بررسی افراد مصاحبه شده تمام شد...دو روز دیگه هم به همین منوال بود… اصلا فکر نمی کردم بین اون افراد، جایی برای من باشه…على الخصوص که آقای افخم اونطور با من برخورد کرده بود… هر چند على رغم رفتارش با من، دقت نظر و علمش تحت تاثیر قرار داد…شیوه سوال کردن هاش و برخورد آرام و دقیق با مصاحبه شونده ها… از جمع خداحافظی کردم، برگردم‌…که آقای افخم، من رو کشید کنار… _امیدوارم از من ناراحت نشده باشی…قضاوت در مورد آدم ها اصلا کار ساده ای نیست…و با سنی که داری…نمیدونستم به خاطر توانایی اینجا بودی یا… بقیه حرفش رو خورد… _به هر حال می بخشی اگر خیلی تند برخورد کردم…باید می فهمیدم چند مرده حلاجی… خندیدم… _حالا قبول شدم یا رد؟… با خنده زد روی شونه ام… _فردا ببینمت ان شاء الله… از افخم دور شدم…در حالی که خدا رو شکر می کردم…خدا رو شکر می کردم که توی اون شرایط، در موردش قضاوت نکرده بودم…آدم محترمی که وقتی پای حق و ناحق وسط می اومد…دوست و رفیق و احدی رو نمی شناخت…محکم ایستاد… روز آخر…اون دو نفر دیگه رفتن…من مونده بودم و آقای علیمرادی…توی مجتمع خودشون بهم پیشنهاد کار داد… پیشنهادش خیلی عالی بود… _هر چند هنوز مدرک نگرفتی ولی باهات ليسانس رو حساب می کنیم…حیفه نیرویی مثل تو روی زمین بی کار بمونه… یه نگاه به چهره افخم کردم…آرام بود اما مشخص بود چیزهایی توی سرش می گذره که حتما باید بفهمم…نگاهم بر گشت روی علیمرادی…با احترام وا و لبخند گفتم همین الان جواب بدم یا فرصت فکر کردن هم دارم؟… به افخم نگاهی کرد و خندید… _اگه در جا و بدون فکر قبول می کردی که تشخیص من جای شک داشت… از اونجا که خارج می شدیم…آقای افخم اومد سمتم… _برسونمت مهران… _نه متشکرم…مزاحم شما نمیشم…هوا که خوبه…پا هم تا جوانه باید ازش استفاده کرد... خندید… _سوار شو کارت دارم… حدسم درست بود…اون لحظات، به چیزی فکر می کرد که حسم می گفت… حتما باید ازش خبر دار بشی… سوار شدم…چند دقیقه بعد، موضوع پیشنهاد آقای علیمرادی رو کشید وسط… _نظرت در مورد پیشنهاد مرتضی چیه؟ …قبول می کنی؟... _هنوز نظری ندارم…باید روش فکر کنم و جوانب رو بسنجم...نظر شما چیه؟… باید قبول کنم؟…یا نه؟… حس کردم دقیق زدم وسط خال…می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا میکنه… _در عین اینکه پیشنهاد خوبیه،فکر میکنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه… ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد… _من بیست ساله مرتضی رو میشناسم…فوق العاده قبولش دارم…نه همین طوری کنه نه همین طوری تصمیم می گیره… نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه …و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره…اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای… سکوت کرد… _به نظر حرف تون اما داره… چند لحظه نگاه کرد… _ولی تو به درد اونجا نمی خوری…نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی…اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه…ولی استعدادت مهار میشه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری…میتونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی…بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده…مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست…اما بازم میگم اونجا جای تو نیست… خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم… _قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است…فکر می کنید کجا جای منه؟… _فقط با بچه مذهبی ها می پری؟…یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟… ناخودآگاه خنده ام گرفت… _رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه…سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم…مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود…اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم …نون گندم هم خوردیم… بلند خندید… _اون رو که می گفتی صفر کیلومتری…این شد…این یکی رو که میگی خارج از گود هم نبودی حالا مرد و مردونه…صادقانه می پرسم جواب بده…وضع مالیت چطوره؟… چند لحظه جدی بهش نگاه کردم…مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد…شرایط و موقعیت…چیزهایی رو که ممکن بود ندونم…و…اونقدر که حس کردم الان می سوزه…داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم برمی داشتم… _بستگی داره…به اینکه سوال تون واسه کار في سبيل الله باشه…یا چیزی که من اهلش نباشم… لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد… _پس اینطوری می پرسم…حاضری یه موقعیت عالی کاری رو…فدای کار في سبيل الله کنی؟… نگاهم جدی تر از قبل شد… _اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه…بله هستم دستم به دهنم می رسه…به داشته هامم راضیم…ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها…فقط به اسم رو یدک نکشه…موثر و تاثیر گزار باشیم؛ چرا که نه… من رو رسوند در خونه‌…یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم… _شنبه ساعت ۴ بیا اینجا…بیا کار و موقعیت رو ببین…بچه ها رو ببین…خوشت اومد، قدمت روی چشم…خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم… شنبه، ساعت ۴…پام رو که گذاشتم…آقای علمیرادی هم بود…تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد… _رو هوا زدیش؟… خندید… _تو که خودت هم اینجایی…به چی اعتراض می کنی؟… آقای افخم حق داشت…اون محیط و فعالیتش و آدم هاش…بیشتر با روحیه من جور بود…على الخصوص که اونجا هم…می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم… تا حدی،بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت…و انگیزه بیشتری برای مطالعه توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم میداد…که غیر از مطالعه دروس دانشگاه سایر فعالیت ها روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم‌…و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم… هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید… نشست تهران…و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود…آقای علیمرادی،ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم…کارت ها که تقسیم شد… تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان گروه مشهدی، اعلام کرده بود با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک… _خدایا…رحم کن…من قد و قواره این عناوین نیستم… وارد سالن که شدم…جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من هنوز ۲۳ نشده بودم… برنامه شروع شد…افراد، یکی یکی،میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن… و بعد از معرفی خودشون…شروع به رزومه دادن می کردن… و من، مات و مبهوت بهشون نگاه میکردم‌…هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم…انگار مغزم خواب رفته بود…نوبت به من نزدیک تر میشد… لیست کارها و رزومه هر کدوم…بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل…نوبت من رسید قلبم، وسط دهنم می زد…چی برای گفتن داشتم؟…هیچی… نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد وی و چشم که چرخوندم همه به من نگاه کردن… با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم…و میکروفون مقابلم رو روشن کردم… _مهران فضلی هستم از مشهد…متاسفانه بر خلاف دوستان،تاحالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم… میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم…حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود… _این همه سال از خدا عمر گرفتی…تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟…هیچی… حس و حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود…این فشار و سنگینی ای که روم بود،از نگاه بقیه است یا فقط که داره از بی لیاقتیم زجر میکشم… سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد…نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم…روی اونها هم سایه انداخته بود…یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 برنامه اصلی شروع شد صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن…و من سعی می کردم تند تند…تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم… هر کدوم رو که می نوشتم…مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت…این خصلت رو از بچگی داشتم…مومن، ناله نمیکنه…این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم…و شروع کردم به گشتن…هر مشکلی، راه حلی داشت…فقط باید پیداش می کردیم… محو صحبت هاو وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد… _شما چیزی برای گفتن ندارید؟…چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره… شخصی که حرف می زد ساکت شد…و نگاه كل جمع، چرخید سمت من… بدجور جا خورده بودم…توی اون شرایط …وسط حرف یه نفر دیگه‌… ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی…نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم… _نه حاج آقا…از محضر بزرگان استفاده میکنیم… با لبخند خاصی بهم خیره شد…انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود…نشست بود…عادی و خودمونی… _پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟… مکث کوتاهی کرد… چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست…می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟… دوباره نگاهم توی جمع چرخید…هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود …با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو… _بسم الله الرحمن الرحيم…با عرض پوزش از جمع…مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تكرارایه مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف…بعد از ۳، ۴ نفر اول…مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد…قطعا همه در جریان این مشکلات و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن…برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده…و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات به راهکار فکر کنیم…و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم…تا به نتیجه برسیم…سالن، سکوت مطلق بودکه آقای مرتضوی، سکوت رو شکست… _خوب خودت شروع کن…هر کی پیشنهاد میده…خودش باید اولین نفر باشه…اون پشت، چی می نوشتی؟… کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم… _هنوز خیلی خامه…باید روشون کار کنم… _اشکال نداره…بگو همین جا روش کار می کنیم…خودمون واست می پزیمش و نقدها ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت… بسم الله گفتم و شروع کردم…مشکلات دسته بندی کرده بودم…بر همون اساس جلو می رفتم…و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه میدادم… چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود…بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله کردن…یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاهاش رو می گفتن…یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن… و آقای مرتضوی…در حال نوشتن حرف های جمع بود… اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد…حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم…کاملا له شده بودم …اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت… بعد از نماز، آقای مرتضوی صدام کرد… بقیه رفتن نهار… من با ایشون و چند نفر دیگه…توی نماز خونه دور هم حلقه زدیم… شروع کرد به حرف زدن…على الخصوص روی پیشنهاداتم...مواردی رو اضافه یا تایید کرد…بیشتر مشخص بود نگران هجمه ای بود که یه عده روی من وارد کردن‌…و خیلی سخت بهم حمله کردن… من نصف سن اونها رو داشتم…و می ترسید که توی همین شروع کار ببرم… غرق صحبت بودیم که آقای علیمرادی هم به جمع اضافه شد… تا نشست آقای مرتضوی با خنده خطاب قرارش داد... _این نیروتون چند؟…بدینش به ما… علمیرادی خندید… _فروشی نیست حاج آقا…حالا امانت بخواید یه چند ساعتی…دیگه اوجش چند روز… _ولی گفته باشم ها…مال گرفته شده پس داده نمی شود... و علمیرادی با صدای بلند خندید… _فکر کردی کسی که هوای امام رضا رو نفس بکشه…حاضره بیاد دود و سرب برج میلاد شما بره توی ریه اش؟… مرتضوی چند لحظه ای لبخند زد…و جمعش کرد… _این رفیق ما که دست بردار نیست…خودت چی؟…نمی خوای بیای تهران، پیش ما زندگی کنی؟… پیشنهاد و حرف هایی که زد خیلی خوب بود…اما برای من مقدور نبود…باشرمندگی سرم رو انداختم پایین… _شرمنده حاج آقا…ولی مرد خونه منم… برادرم، مشهد دانشجوئه…خواهرم هم امسال داره دیپلم می گیره و کنکوری میشه…نه می تونم تنها بیام و اونها رو بزارم…نه می تونم با اونها بیام… بقیه اش هم قابل گفتن نبود…معلوم بود توی ذهنش، کلی سوال داشت…اما فهمیده تر از این بود که چیزی بگه…و حریم نگفتن های من رو نگهداشت… من نمی تونستم خانواده رو ببرم تهران…از پس خرج و مخارج بر نمی اومدم… سعید،خیلی فرق کرده… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سعید خیلی فرق کرده بود اما هنوز نسبت به وضعش احساس مسئولیت می کردم…و الهام توی بدترین شرایط، جا به جا می شد… خودم هم اگه تنها می رفتم…شیرازه زندگی از هم می پاشید…مادرم دیگه اون شخصیت آرام و صبور نبود…خستگی و شکستگی رو می شد توش دید…و دیگه توان و قدرت کنترل موقعیت و بچه ها رو نداشت…و دائم توی محیط، ناراحتی و دعوا پیش می اومد…مثل همین چند روزی که نبودم…الهام دائم زنگ می زد که … _زودتر برگرد…بیشتر نمونی… توی راه برگشت…شب توی قطار… علیمرادی یه نامه بهم داد _توصيه نامه است برای…مرتضوی گفت: …تو حیفی با این روحیه و این همه استعداد توی مجتمع ما بمونی…برات توصیه نامه نوشت…گفت از تهران هم زنگ میزنم،سفارش می کنم میگم کدوم قسمت بگذارنت… نامه توی دستم خشک شد… - آقای علمیرادی _نترس بند پ نیست…اینجا افراد فقط گزینش شده میرن...این به حساب گزینشه…حاجی مرتضوی از اون بچه های خالص جنگه که هنوزم اون طوری مونده…خیلی هم از این طرف و اون طرف، اذیتش می کنن…الکی کاری نمی کنه… انتخاب بازم با خودته…فقط حواست باشه…با گزینش مرتضوی و تایید اون بری…اونهایی که از مرتضوی خوش شون نمیاد سر به جونت میکنن و سنگ می اندازن…هم باید خیلی مراقب باشی…پاشنه آشیل مرتضوی نشی… توصیه نامه تو دستم بود…بین زمین و اسمون…و توی دلم غوغا بود… _پس چرا واسم توصیه نوشت؟… اینطوری بیشتر روش حساس نمیشن، سر به سرش بزارن؟… تکیه داد به پشتی _گفتم که از بچه های قدیم جنگه…اون موقع، بچه ها صاف و صادق و پاک بودن…نترس…کار که باید انجام می شد؛ مرده و زنده شون انجام می داد…هر کی توانایی داشت، کسی نمی گفت کی هستی؟ قد و قواره ات چقدره؟… میومد وسط، محکم پای کار…براساس تواناییش، کم نمی گذاشت…به هر قیمتی شده، نمی گذاشتن کار روی زمین بمونه…و الا ملت تازه انقلاب کرده و حکومت نوپا… مرتضوی هنوز همون آدمه…تنهایی یا با همراه…محکم می ایسته میگه این کار درسته…باید انجام بشه… انتخاب تو هم تو همون راستاست…ولی دست خودت بازه...از تو هم خوشش اومده… گفت: این بچه اخلاق بچه های اون موقع رو داره…اهل ناله و الکی کاری نیست… میفهمه حق الناس و بیت المال چیه… مثل بچه های اون موقع که مشکل رو می دیدن،می رفتن پای کار…نمی شینه یه گوشه بقیه شرایط رو مهیا کنن، این از دور کف بزنه... تمام مدت سرم پایین بود…و به اون نامه فکر می کردم…انتخاب سختی بود…ورود به محیطی که روی حساب گزینش کننده ات…هنوز نیومده، یه عده شمشیر به دست…آماده له کردن و خورد کردنت باشن… از طرفی، اگر اشتباهی می کردم…به قیمت زمین خوردن مرتضوی تموم میشد…ریسک بزرگی بود…بیشتر از من، برای مرتضوی غرق فکر بودم… _نظر شما چیه؟…برم یا نه؟… و در نهایت تمام اون حرف ها و فکرها…تصمیم قاطع من…به رفتن بود… از وقتی یادم میاد، کربلا رفتن آرزوم بود حج دانش آموزی رو پای پرواز، پدرم گرفت… _حق نداری بری… کربلا رو هم هر بار که نیت رفتن کردم… یه اتفاقی افتاد…و این چندمین سالی بود که چند روز به حرکت…همه چیز بهم ریخت… حالم خراب بود…به حدی که کلمه خراب، براش کم بود… حس آدمی رو داشتم که دست و پا بسته…لب تشنه چند قدمی آب، سرش رو می بریدن… این بار که به هم خورد…دیگه روی پا بند نبودم…اشک چشمم بند نمی اومد…توی هیئت…اشک می ریختم و ظرف می شستم…اشک می ریختم و جارو می کردم…اشک می ریختم و… حالم خیلی خراب بود… _آقا جون…ما رو نمی خوای؟…اینقدر بدم که بین این همه جمعیت…نه عاشورات نصیبم میشه…نه… هر چی به عاشورا نزدیک تر می شدیم،حالم خراب تر می شد… مهدی زنگ زد… _فردا عاشورا، کربلاییم…زنگ زدم که… دیگه طاقت نیاوردم…تلفن رو قطع کردم… _چرا روی جیگر خونم نمک میپاشی؟…اگه حاجت دارم؟...من خودم باید فردا کربلا می بودم… در و دیوار داشت خفه ام می کرد…بغض و غم دنیا توی دلم بود…از هیئت زدم بیرون… رفتم حرم…تمام مسیر، چشم هام خیس از اشک… _آقا جون…این چه قسمتی بود نصیب من شد…به عمرم وسط همه مشکلات یه بار نگفتم چرا؟…یه بار اعتراض نکردم… اما اینقدر بدبخت و رو سیام،که دیدن کربلا و زیارت رو ازم دریغ می کنید؟… اینقدر به درد بخور نیستم؟…به کی باید شکایت کنم؟…دادم رو پیش کی ببرم؟… هر بار تا لب چشمه و تشنه؟…هر دفعه یه هفته به حرکت…۱۰ روز به حرکت…این بار ۲روز به حرکت… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 _آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی…من، الان دق کرده بودم…دلم به شما خوشه… تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید‌… خیلی سوخته بودم…دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود…می سوختم و گریه میکردم…یکی کلا نمی تونه بره… یکی دم رفتن… اونم نه یه بار…نه دو بار…این بار،پنجمین بار بود… بعد از اذان صبح…دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت…حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته میشد…جمعیت داشتن وارد می شدن…که من… رسیدم خونه…حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم…مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن… مادر با نگرانی بهم نگاه کرد…سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود _اتفاقی افتاده؟…حالت خوب نیست؟… چشم های پف کرده ام رمق نداشت…از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می خشک شده بود…انگار روی سمباده پلک می زدم…و سرم… نفسم بالا نمی اومد… _چیزیم نیست…شما برید…التماس دعا… سعید با تعجب بهم خیره شد… _روز عاشورا…خونه می مونی؟… نگاهم برگشت روش…قدرتی برای حرف زدن نداشتم… دوباره اشک توی چشم هام دوید…آقا، من رو می خواد چه کار؟… بغضم رو به زحمت کنترل کردم…دلم حرف ها برای گفتن داشت…اما زبانم حرکت نمی کرد… بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق…و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده…اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید… بالاخره رفتن… حس و حال جا انداختن نداشتم…خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم…ساعت، هنوز ۹ نشده نبود…فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد…یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال… دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم …بین اشک و درد خوابم برد... ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱… گوشیم زنگ زد…بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم…از جا بلند شدم رفتم سمتش… شماره ناشناس بود…چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم… قدرت حرف زدن نداشتم…نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم… _بفرمایید… _کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده… چند لحظه مکث کردم… _شرمنده به جا نمیارم…شما؟… و سکوت همه جا رو پر کرد… _من…حسین فاطمه ام… تمام بدنم به لرزه افتاد…با صورتی خیس از اشک…از خواب پریدم… ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱…صدای گوشی موبایلم بلند شد...شماره…ناشناس بود… ضربان قلبم به شدت تند شد…تمام بدنم می لرزید…به حدی که حتی نمی تونستم…علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم… _بفرمایید… _کجایی مهران؟… بغضم ترکید…صدای سید عبدالکریم بود…از بین همهمه عزاداران… _چیزی به ظهر عاشورا نمونده… سرم گیج رفت…قلبم یکی در میون می زد…گوشی از دستم افتاد… دویدم سمت در…در رو باز کردم…پله ها رو یکی دو تا می پریدم…آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین… از در زدم بیرون بدون کفش…روی اون زمین سرد و بارون زده…مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی… حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم…و این صدا توی سرم می پیچید… _کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده… خیابون سوت و کور بود…نه ماشینی، نه اتوبوسی…انگار آخر دنیا شده بود… دیگه نمی تونستم بایستم…دویدم…تمام مسیر رو تا حرم… رسیدم به شلوغی ها…و هنوز مردمی که بین راه…و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن… بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد…و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم…چه برسه به شهدا… دیگه پاهام نگهم نداشت…محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت…اشک هام، دیگه اشک نبود،ضجه و ناله بود… بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین…گریه می کردم...چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدنم بیرون… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 تشنه آب یا دیدار سوز سردی می اومد ساق هر دو شلوارم خیس شده بود...من با یه پیراهن…و اصلا سرمایی رو حس نمی کردم… کز کردم یه گوشه خلوت…تا عصر عاشورا…توی وجود من، قیامت به پا بود… _یه عمر می خواستی به کربلا برسی…کی رسیدی؟…وقتی سر امامت رو بریدن؟…این بود داد کربلایی بودنت؟…این بود اون همه ادعا؟…تو به توحید هم نرسیدی…اون لحظات،دیگه اینها واسم اسامی خیابان نبود…میدان توحید،شهدا، حرم…برای رسیدن باید به توحید رسید…و در خیل شهدا به امام ملحق شد… تمام دنیای من…روی سرم خراب شده بود …حتی حر نبودم که بعد از توبه…از راه شهدا به امامم برسم… عصر عاشورا تمام شد…و روانم بدتر از کوه ها…که در قیامت چون پنبه زده شده از هم متلاشی می شن… پام سمت حرم نمی رفت…رویی برای رفتن نداشتم…حس اونهایی رو داشتم که ظهر عاشورا، امام رو تنها گذاشتن...من صبح توی خیمه امام بودم…اما بعد…تا رفتم سمت حسینیه چند تا از بچه ها اونجا بودن…داشتن برای شام غریبان حاضر میشدن… قدرتی برای حرف زدن و پاسخ به هیچ سوالی رو نداشتم…آشفته تر از کسی که عزیزی رو دفن کرده باشه…یه گوشه خودم را قایم کردم… تا آروم می شدم…دوباره وجودم آتش می گرفت…من،امامم رو تنها گذاشته بودم… همیشه تا ۱۰ روز بعد از عاشورا،توی حسینیه کوچک مون مراسم داشتیم… روز سوم بود…توی این سه روز،قوت من اشک بود…حتی زمانی که سر نماز می ایستادم... نه یک لقمه غذا…نه یک لیوان آب…هیچ کدوم از گلوم پایین نمی رفت…تا چیزی رو نزدیک دهنم می آوردم دوباره بغضم می شکست… _تو از کدوم گروهی؟…از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن و نمیرن؟…از اونهایی که نامه فدایت شوم می نویسن ولی…یا از اونهایی که… روز سوم بود…و هنوز این درد و آتش بین قلبم، وجودم رو می سوزوند… ظهر نشده بود…سر در گریبان…زانوهام رو توی بغلم گرفته بودم…تکیه داده به دیوار…برای خودم روضه می خوندم،روضه حسرت…که بچه ها ریختن توی حسینیه…دسته جمعی دوره ام کردن …که به زور من رو ببرن بیرون…زیر دست و بغلم رو گرفته بودن…نه انرژی و قدرتی داشتم…نه مهر سکوتم شکسته شد…توان صحبت کردن یا فریاد زدن یا حتی گفتن اینکه… "ولم کنید" رو نداشتم‌… آخرین تلاش هام برای موندن…و چشم هام سیاهی رفت...دیگه هیچ چیز نفهمیدم… چشم هام رو که باز کردم…تشنه با لب های خشک…وسط بیایان سوزانی گیر کرده بودم…به هر طرف که می دویدم جز عطش…هیچ چیز نصیبم نمی شد… زبانم بسته بود و حرکت نمی کرد…توان و امیدم رو از دست داده بودم…آخرین قدرتم رو جمع کردم و با تمام وجود فریاد زدم... _خدا… مهر زبانم شکسته بود… بی رمق به اطراف نگاه می کردم،که در دور دست…هاله شخصی رو بالای بلندی دیدم‌… امید تازه ای وجودم رو پر کرد…بلند شدم و شروع به دویدن کردم…هر لحظه قدم هام تند تر می شد… سراب و خیال نبود…جوانی بالای بلندی ایستاده بود… با لبخند به چهره خراب و خسته ام نگاه کرد… _سلام…خوش آمدید… نگاه کردن به چهره اش هم وجود آشفته ام رو آرام می کرد...و جملاتش، آب روی آتش بود…سلامش رو پاسخ دادم...و پاهای بی حسم به زمین افتاد… _تشنه ام…خیلی… با آرامش نگاهم کرد… _تشنه آب؟…یا دیدار؟… صورتم خیس شد…فکر می کردم چشم هام خشک شدن و دیگه اشکی باقی نمونده… _آب که نداریم…اما امام توی خیمه منتظر شماست… و با دست به یکی از خیمه ها اشاره کرد …تا اون لحظه، هیچ کدوم رو ندیده بودم… مرده ای بودم که جان در بدنم دمیده بود…پاهای بی جانم، جان گرفت… سراسیمه از روی تپه به پایین دویدم…از بین خیمه ها و تمام افرادی که اونجا بودن…چشم هام جز خیمه امام، هیچ چیز رو نمی دید… پشت در خیمه ایستادم…تمام وجودم شوق بود…و سلام دادم…همون صدای آشنا بود…همون که گفت…حسین فاطمه ام… دستی شونه ام رو محکم تکان می داد… _مهران…مهران…خوبی؟… چشم هام رو که باز کردم…دوباره صدای ضجه ام بلند شد...ضجه بود یا فریاد… خوب بودم…خوب بودم تا قبل از اینکه صدام کنن…تا قبل از اینکه صدام کنن همه چیز خوب بود… توی درمانگاه، همه با تحیر بهم خیره شده بودن و بچه ها سعی می کردن آرومم کنن…ولی آیا مرهمی قادر به آرام کردن و تسکین اون درد بود؟… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 کابوس های من شروع شده بود…یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد…با وحشت از خواب می پریدم…پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق… بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد… _مهران پاشو…چرا توی خواب، ناله می کنی؟… با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم… _چیزی نیست داداش…شما بخواب… و دوباره چشم هام رو می بستم… اما این کابووس ها تمومی نداشت…شب دیگه و کابووس دیگه… و من، هر شب جا می موندم…هر بار که چشمم رو می بستم…هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار خبر ظهور می پیچید…شهدا برمی گشتند…کاروان ها جمع می شدند… جوان ها از هم سبقت می گرفتند…و من…هر بار جا می موندم…هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن…و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید… با تمام وجود فریاد می زدم...دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم… حالا من یک بار در بیداری جا مونده بودم…تقصیر خودم بود…اشتباه خودم بودم…و این خواب ها… کابووس های من بود؟یا زنگ خطر؟… هر چه بود…نرسیدن…تنها وحشت تمام زندگی من شد...وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد…و هرگز رهام نکرد…حتی امروز… على الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم… مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد…ابالفضل بود… _مهران می خوایم اردوی راهیان…کاروان ببریم غرب…پایه ای بیای؟… بعد از مدت ها…این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود…منم از خدا خواسته… _چرا که نه…با سر میام…هزینه اش چقدر میشه؟… _ای بابا…هزینه رو مهمون ما باش… _جان ما اذیت نکن…من بار اولمه میرم غرب…بزار توی حال و هوای خودم باشم… خندید… _از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم… ناخودآگاه خندیدم…حرف حق، جواب نداشت شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها…و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد… تمام راه مشغول و درگیر،نهار،شام،هماهنگ رفتن اتوبوس ها،به موقع رسیدن،به نقاط توقف و نماز…اتوبوس شماره فلان عقب افتاد… اینجا یه مورد پیش اومده توی اتوبوس شماره ۲…حال یکی بهم خورده…و… مشهد تا ایلام…هیچی از مسیر نفهمیدم…بقیه پای صحبت راوی…توی حال خودشون یا... من تا فرصت استراحت پیدا می کردم…یا گوشیم زنگ می زد…یا یکی دیگه صدام می کرد…اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم…على خنده اش می گرفت… _جون ما نخواب…الان دوباره یه اتفاقی می افته… حرکت سمت مهران بود و راوی مشغول صحبت…و من بالاخره در آرامش…غرق خواب…که اتوبوس ایستاد…کمی هشیار شدم…اما دلم نمی خواست چشمم رو باز…که یهو على تکانم داد… _مهران پاشو…جاده کربلاست… پ.ن: علت انتخاب نام مستعار مهران، برای شخصیت اول داستان…براساس حضور در منطقه عملیاتی مهران…و وقایع پس از آن است سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و…نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم…بغض راه نفسم رو بست خواب و وقایع آخرین عاشورا…درست از مقابل چشم هام عبور می کرد…جاده های منتهی به کربلا…من و کربلا…من و موندن پشت در خیمه…و اون صدا… چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم…اشک امانم رو بریده بود… _آقا جون…این همه ساله می خوام بیام…حالا داری تشنه،من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟...هر کی تشنه یه چیزیه…شما تشنه لبیک بودی…و من‌ تشنه گفتنش… وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم اما حال و هوای دل من، کربلا بود… _این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟… از جمع جدا شدم…چفیه توی صورت… کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم…ضجه می زدم و حرف میزدم…رو مهدی… _خوش به حالتون…شما مهر سربازی امام زمان توی کارنامه تون خورده…من بدبخت چی؟…من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو پسر فاطمه قبول کرد…یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید…منی که چشم هام کوره…منی که تشنه لبیکم…منی که هر بار جا می مونم… به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم…توی حال خودم بودم… سر به سجده و غرق خاک،گریه می کردم که دست ابالفضل…از پشت اومد روی شونه ام... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 _چی کار می کنی پسر؟…همه جا رو دنبالت گشتم… کندن از خاک مهران…کار راحتی نبود…داشتم نزدیک ترین جا به کربلا،داغ دلم رو فریاد می زدم… بلند شدم…در حالی که روحی در بدنم نبود…جان و قلبم توی مهران جا مونده بود… چشم ابالفضل که بهم افتاد،بقیه حرفش رو خورد…دیگه هیچی نگفت…بقیه هم که به سمتم می اومدن…با دیدنم ساکت می شدن… از پله ها اومدم بالا…سکوت فضا رو پر کرد…همهمه جای خودش رو به آرامش داد… _علی داداش…پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره… دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم…و محو وجب به وجب خاک مهران شدم… حال،حال خودم نبود…که على زد روی شونه ام…صورت خیس از اشکم چرخید سمتش…یه لحظه کپ کرد… وه _بچه ها…می خواستن یه چیزی بخونی…اگه حالشو داری… جملات بریده بریده على تموم شد چند ثانیه به صورتش نگاه کردم…و میکروفون نگاهم دوباره چرخید سمت مهران رو گرفتم… بی سر و سامان توئم یا حسین… تشنه فرمان توئم یا حسین… آخر از این حسرت تو جان دهم… کاش که بر دامن تو جان دهم… کی شود این عشق به سامان شود؟… لحظه لبیک من و ، جان شود؟… همه با هم بهم هجوم آورده بود…اون روز عاشورا…کابووس های بی امانم…و حالا… دیگه حال،حال خودم نبود…بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم…کسی زیاد بهم کار نمی داد…همه چیز آروم بود تا سر پل ذهاب…آرامگاه احمد بن اسحاق…وکیل امام حسن عسکری علیه سلام… از اتوبوس که پیاده شدم جلوی آرامگاه، خشکم زد…همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد…و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود…کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان "عج" در کارنامه داشت… شهید "حشمت الله امینی"… این اسم،فراتر از اسم بود…آرزو و آمال من بود…رسیدن و جا نموندن بود…تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت…آرزویی که توی مهران…با التماس و اشک، فریاد زده بودم…اما همه چیز فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود…اون آرامگاه و اون محیط، خیلی حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود…اما چرا؟…چرا اون طور بهم ریخته بودم؟… آشنا به نظر می رسید… همون طور ایستاده بودم،توی عالم خودم…که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه… _داداش…اسم دارم به خدا…مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام…… خندید… _دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی حالا که اینطور عاشقش شدی…صحن رو دور بزن…برو از سمت در خواهران…خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره… با دلخوری بهش نگاه کردم… _اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و…برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش خیلی وقته گذشته… داداش…هم خودت پا داری…هم موبایل…زنگ زدی جوابنداد، خودت برو…تازه این همه خانم اینجاست… _به یکی از خانم ها پیغام دادم…ما رو کاشت…رفت که بیاد…خودش هم که برنمی داره…بعد از نماز حرکت می کنیم …بجنب که تنها بیکار اینجا تویی…یه ساعته زل زدی به ساختمون… آرامگاه رو دور زدم…و رفتم سمت حیاط پشتی که… نفسم برید و نشستم روی زمین… یا زهرا…یا زهرا… چشم هام گر گرفت و به خون نشست… پاهام شل شده بود…تازه فهمیدم چرا این ساختمان،حیاط،مزار شهدا،برام آشنا چند سال میگذشت؟…نمی دونم…فقط اونقدر گذشته بود که نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم… _خدایا…چی می بینم؟ اینجا همون جاست…خودشه…دقیقا همون جاست همون جایی که توی خواب دیدم...آقا اومده بود…شهدا در حال رجعت…با اون قامت های محکم و مصمم…توی صحن پشتی…پشت سر هم به خط ایستادن منتظر صدور فرمان امام زمان… خودشه…اینجا خودشه…و همه زمانی که این خواب رو دیدم…یه بچه بودم…چند بار پشت سر هم… و حالا…که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود به انتظار ایستاده اند… _یا زهرا...آقا جان...چقدر کور بودم...چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم…این همه آرزوی سربازیت…اما صدای اومدنت رو نشنیدم…لعنت به این چشم های کور من… داخل که رفتم…برادرها کنار رفته بودن…و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان…حلقه زده بودن…و من از دور… _به همین سلام از دور هم راضیم...سلام مرد...نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟…چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا... همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا… اشک و بغض…صدام رو قطع کرد…اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد… از سفر که برگشتم یه کوله خریدم…و لیست درست کردم...فقط…تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره…برای رفتن…برای آماده بودن…با یه جفت کتونی… همه رو گذاشتم توی اون کوله… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 نمیخواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه…از کاروان آقا عقب بمونم…این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد…و من…اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم…نباید جا می موندم… چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم،ظهور بود…ظهوری که بعد از گذر این مدت…هنوز منتظرم…و آماده… سال هاست ساکم رو بستم… شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه…و چقدر عصرهای جمعه دلگیرن… میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد…و من…پنجشنبه آینده هم منتظرم… تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم… و ما ز هجر تو سوختیم; ای پسر فاطمه… خدایا بپذیر‌; امن یجیب های این نسل سوخته را… یا علی مدد التماس دعای فرج پایان ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
•||• امام زمان چشمان گنهكارم پر از اشك است، چه بسیار اشك ریخته‌ام فریادزده‌ام صدایت كرده‌ام، یابن‌الحسن (عج) گوشه چشمی بر من فكن، مهدی جان سخت حیرانم، رخسار چون ماهت را برایم بگشا زیرا كه منتظرم. *************** ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️