eitaa logo
دلم آسمون میخاد🔎📷
3.3هزار دنبال‌کننده
13.6هزار عکس
11.7هزار ویدیو
118 فایل
﴾﷽﴿ °. -ناشناسمون:بگوشم 👇! https://harfeto.timefriend.net/17341201133437 . -شروط‌وسفارشات↓ @asemohiha . مدیر کانال و تبادلات @Hajkomil73 . •|🌿|کانال‌وقفِ‌سیدالشهداست|🌿|• . -کپی‌‌محتوای‌کانال = آزاد✋
مشاهده در ایتا
دانلود
دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد به حالم خراب شده بود که به کل
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم…روی جنس این تفکر فکر کنم…خدائیه یا خطوات شیطان…که نزاره حرفم رک بزنم… هنوز قدم از قدم برنداشته…صدای سعید از بالای بلندی،بلند شد… _مهرااااان…کوله رو بیار بالا…همه چیزم اون توئه… راه افتادم…دکتر با فاصله چند قدمی پشت سرم… اتیش رو شن کرده بودن و دورش نشسته بودن…به خنده و شوخی…سرم رو انداختم پایین…با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم… اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت‌… _تو چیزی از توش نمی خوای؟… اشتها نداشتم… - مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد ... رفتی تعارف کن ... على الخصوص به فرهاد... نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده... _خوب واسه خودت حال کردی ها…رفتی پایین…توی سکوت… ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود …ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم لبخند تلخی صورتم رو پر کرد… _ااا…زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت… سریع کوله رو از سعید گرفتم…و یه ساندویچ از توش در آوردم…و گرفتم سمتش _بسم الله… جا خورد… _نه قربانت…خودت بخور… این دفعه گرم تر جلو رفتم… _داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی،عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه…به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه…نمک گیر نمیشی… دادم دستش و دوباره برگشتم پایین… کنار آب…با فاصله از گل و لای اطرافش …زیر سایه دراز کشیدم…هر چند آفتاب هم ملایم بود… خوابم نمی برد…به شدت خسته بودم…بی خوابی دیشب و تمام روز…جمعه فوق سختی بود…جمعه ای که بالاخره داشت تموم میشد… صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد…از خدا خواسته راه افتادم…دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه…و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم…چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟…آزمون و امتحان؟…یا… كل مسیر تقریبا به سکوت گذشت…همون گروه پیشتاز رفت…زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن… سعید نشست کنار رفقای تازه اش…دکتر اومد کنار من… همه اکیپ شده بودن و من،تنها… برگشت هم همون مراسم رفت…و من کل مسیر رو با چشم های بسته به پشتی تکیه داده بودم و با انگشت هام خیلی آروم یونسیه می گفتم…که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد…و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد… _بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم…یه راهی برید…قدمی بزنید…اگر می خواید برید سرویس… چشم هام رو که باز کردم…هوا، هوای نماز مغرب بود… ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد…همه بی هوا و قاطی…بلند شدن و توی اون فاصله کم،پشت سر هم راه افتادن پایین… خانم ها که پیاده شد…منم از جا بلند شدم…دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم…نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم…و همین داشت دیوونه ام میکرد…و اینکه تمام مدت توی مغزم میگذشت… ‌_این بار بد رقم از شیطان خوردی،بد جور…این بار خدا نبود…الهام نبود…و تو نفهمدی… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃