دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_هفتاد_ششم وتر هم به آخر رسید...
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 بچه های شناسایی بهترین سفر عمرم تمام شده بود...موقع برگشت،چند ساعتی رو توی دوکوهه توقف کردیم...آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده هم از دوستاش و مهمون نوازی اون شب شون تشکر کنه...سنگ تمام گذاشته بودن...اما سنگ تمام واقعی جای دیگه ای بود... دلم گرفته بود و همینطوری برای خودم راه می رفتم...و بین ساختمون ها می چرخیدم...که سر و کله آقا مهدی پیدا شد...بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم...با خنده و لنگ زنان اومد طرفم... _می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم... _یه صدام می کردین خودم می اومدم...گوش هام تیزه... _توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی...همچین غرق شده بودی که غریق نجاتم دنبالت می اومد غرق میشد... _شرمنده بیشتر از قبل شرمنده و خجالت زده شده بودم... _شرمنده نباش...پیاده نشده بودی محال بود شهدا بود شهدا رو ببینیم...توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم...چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد... و سرش رو انداخت پایین...به زحمت بغضش رو کنترل می کرد...با همون حالت خندید و زد روی شونه ام... _بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه...زیر شکنجه سرشونم که بره دهنشون باز نمیشه...حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی...باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی... خنده ام گرفت...راه افتادیم سمت ماشین... _راستی داشت یادم می رفت...از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟ نگاهش کردم...نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود...فقط لبخند زدم... _بلد نیستم...فقط یه حس بود...یه حس که قبله اون طرفه... ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃