🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂
🍃
#نسل_سوخته
#پارت_هفتاد_هفتم
بچه های شناسایی
بهترین سفر عمرم تمام شده بود...موقع برگشت،چند ساعتی رو توی دوکوهه توقف کردیم...آقا مهدی هم رفت هم اطلاعات اون منطقه رو بده هم از دوستاش و مهمون نوازی اون شب شون تشکر کنه...سنگ تمام گذاشته بودن...اما سنگ تمام واقعی جای دیگه ای بود...
دلم گرفته بود و همینطوری برای خودم راه می رفتم...و بین ساختمون ها می چرخیدم...که سر و کله آقا مهدی پیدا شد...بعد از ماجرای اون دشت خیلی ازش خجالت می کشیدم...با خنده و لنگ زنان اومد طرفم...
_می دونستم اینجا می تونم پیدات کنم...
_یه صدام می کردین خودم می اومدم...گوش هام تیزه...
_توی اون دشت که چند بار صدات کردم تا فهمیدی...همچین غرق شده بودی که غریق نجاتم دنبالت می اومد غرق میشد...
_شرمنده
بیشتر از قبل شرمنده و خجالت زده شده بودم...
_شرمنده نباش...پیاده نشده بودی محال بود شهدا بود شهدا رو ببینیم...توی اون گرگ و میش نماز می خوندیم و حرکت می کردیم...چشمم دنبال تو می گشت که بهشون افتاد...
و سرش رو انداخت پایین...به زحمت بغضش رو کنترل می کرد...با همون حالت خندید و زد روی شونه ام...
_بچه های شناسایی و اطلاعات عملیات باید دهن شون قرص باشه...زیر شکنجه سرشونم که بره دهنشون باز نمیشه...حالا که زدی به خط و رفتی شناسایی...باید راز دار خوبی هم باشی و الا تلفات شناسایی رفتن جنابعالی میشه سر بریده من توسط والدین گرامی...
خنده ام گرفت...راه افتادیم سمت ماشین...
_راستی داشت یادم می رفت...از چه کسی یاد گرفتی از روی آسمون جهت قبله و طلوع رو پیدا کنی؟
نگاهش کردم...نمی تونستم بگم واقعا اون شب چه خبر بود...فقط لبخند زدم...
_بلد نیستم...فقط یه حس بود...یه حس که قبله اون طرفه...
#نویسنده_شهید_سید_طاها_ایمانی
#ادامه_دارد
★🌻★ . ↓ . 📿 🌿
ʝσɨŋ»
https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293
#صـَلَـوآٺبِـفـرِښـٺمُـۏمِـڹ 🍃•😌√
#فدائیان_رهبریم🇮🇷✌️
🍃🍂
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃