🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده…بعد از تموم شدن ساعت درسی،نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم‌…حدود سه و نیم،چهار بود که رسیدم خونه… چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود…خیلی تعجب کردم…مطمئن بودم خونه خالی نیست…از زیر در نگاه کردم…ماشین بابا توی حیاط بود… _نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست… سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا…رفتم سمت ساختمون…صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید… مامان با دیدن من وسط حال جا خورد…انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بود…از روی نگاه مادرم،پدرم متوجه پشت سرش شد…و با غیض چرخید سمت من…تا چشمش بهم افتاد،گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد… _مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟…حالا دیگه پای تلفن برای عمه ت زبون درازی میکنی؟… و محکم خوابوند توی گوشم…حالم خراب شده بوده،اما نه از سیلی خوردن…از دیدن مادرم توی اون شرایط…صورت و چشم هام گر گرفته بود…و پدرم بی وقفه سرم فریاد میزد… با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد…مادرم آشفته و بی حال…الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون…و این تازه اولش بود… لشکرکشی هاشون تازه شروع شد…مثل قبیله مغول به خونه حمله ور میشدن…مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن… خورد شدنش رو میدیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم…یا حتی به کسی خبر بدم… _این حرف ها به تو ربطی نداره مهران…تو امسال فقط درست رو بخون… اما دیگه نمی تونستم…توی مدرسه یا کتابخونه،تمام فکرم توی خونه بود…و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت…به حدی حال و روزم به هم پیچیده بود که اصلا نمی فمیدم زمان به چه شکل می گذشت… فایده نداشت…تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی…دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره…مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود واین چیزی بود که من،طاقت دیدنش رو نداشتم… حدود ساعت۸بود که صدای زنگ بلند شد…و جمله "دایی محمد اومد." فضای پر تشنج رو به سکوت تبدیل کرد… سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود…دایی محمد هیبت خاصی داشت،هیبتی که همیشه نفس پدرم رو می گرفت… با همون هیبت و نگاهی که ازش اتیش میبارید،از در اومد تو…پدرم از جا بلند شد…اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانش خارج بشه،سیلی محکمی از دایی خورد… _صبح روز عقد کنون تون بهت گفتم ازت خوشم نمیاد و وای به حالت اگه اشک از چشم خواهرم بریزه… عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد و با عصبانیت به داییم نگاه کرد… _به به حاج اقا…عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزاریدتوی خونه برادرم روش دست بلند می کنید…بعد هم میخاید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟…وقاحت هم حدی داره… دایی زیر چشمی بهش نگاه کرد… _مر دو زنه رو میگن،خونه این زنش…خونه اون زنش…دیگه نمیگن خونه خودش…خونه اش رو به اسم زن هاش میشناسن…حالا هم بره اون خونه ای که انتخابش اونجاست…اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت،شما اصلاح و آباد کردید بسه…اصلاحی رو هم که شما بکنید،عروس یا کور میشه یا کچل… عمه در حالی که غر غر می کرد از در رفت بیرون…پدر هم پشت سرش…غرغر کردن صفت مشترک همه شون بود…و مادرم زیر چشمی به من نگاه می کرد… _اونطوری بهش نگاه نکن…به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی… از اون شب،دیگه هیچ کدومشون مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن…و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد…آرامشی که با شروع فرایند دادگاه چندان طول نکشید… مادر به شدت درگیر شده بود و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفه ای و کار کشته سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت… مادرم دیگه وقت،قدرت و حوصله ای برای رسیدگی به سعید و الهام۱۳-۱۴ ساله رو نداشت…و این حداقل کاری بودد که از دستم بر می اومد… زمانی که همه بچه ها فقط درس میخوندن…من بیشتر کار های خونه،از گردگیری و جارو کردن تا خرید و حتی پختن غذا های ساده تر رو انجام می دادم…الهام هم با وجود سنش گاهی کمکم می کرد… هرچند مادر سعی میکرد جو خونه آروم باشه،اما همه مون فشار عصبی شدیدی رو تحمل می کردیم…و من در چنین شرایطی کنکور دادم… پدر الهام رو از ما گرفت…و گرفتن الهام،به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت… مادر که حس مادرانه اش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود و می خواستن همه جوره تمام حقوقش رو ضایع کنن… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃