دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_نود_چهارم رحمت و لطف _این زندگ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 سعید شب بود که برگشتم…سعید هنوز برنگشته بود… مامان،با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق… _مهران…چرا کتاب دبیرستان خریدی؟… ماجدای اون روز رو که براش تعریف کردم،چهره اش رفت توی هم…چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش میگذشت رو میشد توی پیشونیش خوند… _مامان گلم…فدای تو بشم…ناراحت نباش…از درس و دانشگاه نمیزنم…همه چیز رو هماهنگ کردم…تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار دارن خرج ما رو میدن…پول وکیل رو هم که دایی داده…تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه…هر چی باشه من مرد این خونه ام…خودم دنبال کار بودم…ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم… چهره اش هنوز گرفته بود… _ولی بازم خوشم نمیاد بری خونه مردم… منظور نا گفته اش واضح بود…چند ثانیه با لبخند بهش نگاه کردم… _فدای دل ناراضیت…قرار شد شاگرد های دختر بیان موسسه،به خودشونم گفتم ترجیحا فقط پسر ها…برای شروع دست مون یه کم بسته تره…اما از ما حرکت از خدا برکت…توکل بر خدا… دلش یکم آروم شد…و رفت بیرون…هر چند،چند روز تمام وقت گذاشتم تا رضایتش رو کسب کردم…کدورت پدر و مادر صالح،برکت رو از زندگی آدم می بره… اما غیر از اینها…فکر سعید نمی گذاشت تمرکز کنم…مادر اکثرا نبود‌…و سعید توی سنی که باید بیشتر از قبل بهش باشه…و گاهی تا۹و۱۰شب یا حتی دیرتر،بر نمی گست خونه…علی الخصوص اوقاتی که مامان نبود… داشتم کتاب های شیمی رو ورق میزدم اما تمام حواسم پیش سعید بود…باید باهاش چه کار کنم؟…اونم با رابطه ای که لطف پدر،افتضاح بود… ساعت از هشت و نیم گذشته بو که کلید انداخت و اومد تو…با دوست هاش بیرون چیزی خورده بود…سر صحبت رو باهاش باز کردم… _بابا میری با رفقات خوس گذرونی ما رو هم ببر،دور هم باشیم… خون خونم رو می خورد…یواشکی مراقبش بودم و رفقاش رو دیده بودم…اصلا آدم های جالب و قابل اعتمادی نبودن…اما هر واکنش تندی باعث میشد بیشتر از من دور بشه و بره سمت اونها…اکنم توی اوضاع و تشنج خانوادگی… _رفته بودیم خونه یکی از بچه ها…بچه ها لپ تاب اورده بودن،شبکه کردیم نشستیم پای بازی… _ااا…پس تو چی کار کردی؟…تو که لپ تاب نداری… _هیچی من با کامپیوتر رفیقم بازی کردم…اون با لپ تاب باباش رو برداشت… همین طور آروم و رفاقتی…خیلی از اتفاقات اون شب رو تعریف کرد…حتی چیز هایی که از شنیدن شون اعصابم رو بهم می ریخت… _سیگار از دستم در رفت افتاد روی فرش شون…نسوخت ولی جاش موند…به گندش در اومد… ‌‌_جدی؟…جاش رو چی کار کردید؟… اصلا به روی خودم نیاوردم که چی داره میگه…اما اون شب اصلا برای من شب آرکمی نبود…مدام از این پهلو به اون پهلو میشدم…و هنوز می ترسیدم چیز هایی باشه که من ازش بی خبر باشم…علی الخصوص که سعید اصلا با من راحت نبود… تمام ذهنم درگیر بود…وسط کلاس درس…بین بچه ها…وسط فعالیت های فرهنگی… الهام…سعید…مادر…و آینده ای که من،مردش شده بودم… مامان دوباره رفته بود تهران…ما و خانواده خاله،شام خونه دایی محسن دعوت بودیم…سعید پیش پسر خاله ها بود…از فرصت استفاده کروم و دایی رو کشیدم کنار…رفتیم تو اتاق… _دایی،شنیدم می خوای کامپیوترت رو بفروشی…چند؟… با حالت خاصی…یه نیم نگاهی بهم انداخت… _چند یعنی چی؟…می خوای همین طوری برش دار… _قربانت دایی…اگه حساب می کنی که بر می دارم اگه نه که هیچ… نگاهش جدی تر شد… _خوب اگه می خوای لپ تاب رو بردار…دو تاش رو می خواستم بفروشم…یه مدل بالاتر واسه نقشه کشی بگیرم…ولی خوبیش اینه که اگه جایی لازم داشته باشی،می تونی با خودت ببری…پولش هم بی تعارف،مهم نیست… _شخصی نمی خوام…کلا می خواستم یکی تو خونه داشته باشیم… ایده لپ تاب دایی خوب بود،اما نه از یه جهت…سعید خیلی راحت می تونست برش داره و با دوستاش بره بیرون…ولی کامپیوتر می تونست یه نقطه اتصال بین من و سعید باشه…و سعید و خونه… صداش کردم توی اتاق… _سعید می خوام کامپیوتر دایی رو ازش بخرم…یه نگاه بکن ببین چی داره‌؟…چی کم داره؟…میشه شبکه ایش کنی یا نه؟…کلا می خوایش نه؟… گل از گلش شکفت… _جدی؟… _چرا که نه…مخصوصا وقتی مامان نیست...رفیقات رو بیار،خونه در بست مردونه… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃