دلم آسمون میخاد🔎📷
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 #نسل_سوخته #پارت_صد_سیزدهم سعید خیلی فرق کرده بو
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂 🍃 _آقا به خدا اگه شما اینجا نبودی…من، الان دق کرده بودم…دلم به شما خوشه… تو رو خدا نگید که شما هم به زور تحملم می کنید‌… خیلی سوخته بودم…دیگه اختیار دل و فکرم دست خودم نبود…می سوختم و گریه میکردم…یکی کلا نمی تونه بره… یکی دم رفتن… اونم نه یه بار…نه دو بار…این بار،پنجمین بار بود… بعد از اذان صبح…دو ساعتی از روشن شدن هوا می گذشت…حرم داشت شلوغ تر از شب گذشته میشد…جمعیت داشتن وارد می شدن…که من… رسیدم خونه…حالم خراب بود و روانم خسته تر از تمام زندگیم…مادر و بچه ها لباس پوشیده، آماده رفتن… مادر با نگرانی بهم نگاه کرد…سر و روی آشفته ای که هرگز احدی به من ندیده بود _اتفاقی افتاده؟…حالت خوب نیست؟… چشم های پف کرده ام رمق نداشت…از بس گریه کرده بودم سرخ شده بود و می خشک شده بود…انگار روی سمباده پلک می زدم…و سرم… نفسم بالا نمی اومد… _چیزیم نیست…شما برید…التماس دعا… سعید با تعجب بهم خیره شد… _روز عاشورا…خونه می مونی؟… نگاهم برگشت روش…قدرتی برای حرف زدن نداشتم… دوباره اشک توی چشم هام دوید…آقا، من رو می خواد چه کار؟… بغضم رو به زحمت کنترل کردم…دلم حرف ها برای گفتن داشت…اما زبانم حرکت نمی کرد… بدون اینکه چیزی بگم رفتم سمت اتاق…و مادر دنبالم که چه اتفاقی افتاده…اون جوان شوخ و خندان همیشه که در بدترین شرایط هم می خندید… بالاخره رفتن… حس و حال جا انداختن نداشتم…خسته تر از این بودم که حتی لباسم رو عوض کنم…ساعت، هنوز ۹ نشده نبود…فضای اتاق هم داشت خفه ام می کرد…یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال… دوباره اختیار چشم هام رو از دست دادم …بین اشک و درد خوابم برد... ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱… گوشیم زنگ زد…بی حس و رمق، از خواب بیدار شدم…از جا بلند شدم رفتم سمتش… شماره ناشناس بود…چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم… قدرت حرف زدن نداشتم…نمی دونم چی شد؟ که جواب دادم… _بفرمایید… _کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده… چند لحظه مکث کردم… _شرمنده به جا نمیارم…شما؟… و سکوت همه جا رو پر کرد… _من…حسین فاطمه ام… تمام بدنم به لرزه افتاد…با صورتی خیس از اشک…از خواب پریدم… ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱…صدای گوشی موبایلم بلند شد...شماره…ناشناس بود… ضربان قلبم به شدت تند شد…تمام بدنم می لرزید…به حدی که حتی نمی تونستم…علامت سبز رنگ پاسخ رو بکشم… _بفرمایید… _کجایی مهران؟… بغضم ترکید…صدای سید عبدالکریم بود…از بین همهمه عزاداران… _چیزی به ظهر عاشورا نمونده… سرم گیج رفت…قلبم یکی در میون می زد…گوشی از دستم افتاد… دویدم سمت در…در رو باز کردم…پله ها رو یکی دو تا می پریدم…آخری ها را سر خوردم و با سر رفتم پایین… از در زدم بیرون بدون کفش…روی اون زمین سرد و بارون زده…مثل دیوانه ها دویدم سمت خیابون اصلی… حس کربلایی رو داشتم که داشتم ازش جا می موندم…و این صدا توی سرم می پیچید… _کجایی مهران؟…چیزی به ظهر عاشورا نمونده… خیابون سوت و کور بود…نه ماشینی، نه اتوبوسی…انگار آخر دنیا شده بود… دیگه نمی تونستم بایستم…دویدم…تمام مسیر رو تا حرم… رسیدم به شلوغی ها…و هنوز مردمی که بین راه…و برای پیوستن به جمعیت، می رفتن… بین جمعیت بودم که صدای اذان بلند شد…و من هنوز، حتی به میدان توحید نرسیده بودم…چه برسه به شهدا… دیگه پاهام نگهم نداشت…محکم، دو زانو رفتم روی آسفالت…اشک هام، دیگه اشک نبود،ضجه و ناله بود… بدتر از عزیز از دست داده ها موقع تدفین…گریه می کردم...چند نفر سریع زیر بغلم رو گرفتن و از بین جمعیت کشیدنم بیرون… ★🌻★ . ↓ . 📿 🌿 ʝσɨŋ»https://eitaa.com/joinchat/958332942Cbe70f94293 🍃•😌√ 🇮🇷✌️ 🍃 🍃🍂 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃