🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊
🔴
#سه_روز_محاصره
روایت محمد هادی از شلحه
قسمت 5⃣0⃣1⃣
حواسم به کارهایم نبود. گفتم ضامن نارنجکم را بکشم و خودم را بیندازم وسطشان که لااقل بچه ها فرار کنند، دیدم نارنجک ندارم. خیال می کردم الان اسیر می شوم و اطلاعاتم لو می رود. کلتم را کشیدم و گذاشتم توی پیشانیم، اما انگار یکی توی گوشم داد زد که: «این کار حرام است.»
ناخودآگاه برگشتم طرف بچه ها. دیدم دارند سرهایشان را می برند زیر آب. من هم نفس گرفتم و آرام رفتم زیر آب. سردی آب اروند صغیر حالم را جا آورد. زیر آب دوباره تمام توجهم به خود خدا جلب شد و ازش کمک خواستم. یاد یونس پیامبر افتادم که توی کام ماهی گیر افتاده بود. ناخودآگاه همان آیه ای را خواندم که مناجات یونس با پروردگارش در دهان ماهی بود:
«وَ ذَاالنُّونِ اِذ ذَهَبَ مُغاضِباً فَظَنَّ اَن لَن نَقدِرَ علیه فَنادی فی الظّلماتِ اَن لااله الاّ انتَ سُبحانَکَ اِنّی کُنتُ مِن الظّالِمین.»
عراقی ها دَم نهر ایستاده بودند و بلند بلند حرف می زدند. ماندنشان طولانی شده بود. نفسم داشت تمام می شد. لابد فکر نمی کردند که توی این سرما کسی به آب بزند، آن هم آبی پر از سیم خاردار و خورشیدی و این همه مانع. چند تا نارنجک انداختند توی آب و خیالشان راحت شد و رفتند.
صدا و موج انفجار نارنجک ها توی آب پیچید. یکیشان خیلی نزدیکمان ترکید. بالای زانو و زیر گوشم خیلی ریز و دردآور سوخت. آرام سرم را آوردم بیرون. خبری از عراقی ها نبود. روی گونه ام اندازه ی یک ردّ باریک خون گرم شد. یک ترکش کوچک خورده بود روی گونه ام، یکی هم بالای زانویم. مهم نبودند. دوباره توی آب راه افتادیم. جلوی بچه ها سیم خاردارها را با دست می زدم کنار و به زحمت راه را باز می کردم.
رسیدیم به یک محوطه ی باتلاقی. دیگر نمی شد توی نهر راه رفت. از آب آمدیم بیرون و با احتیاط در کناره ی باتلاق راه می رفتیم. سوز صبحگاهی شلحه، حسابی به بدن های خیسمان می چسبید.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم