eitaa logo
⸤ شاهِدان اُسوه‍ ⸣
320 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
3.3هزار ویدیو
29 فایل
• ما را بُکُش و مُثله کن و خوب بسوزان • لایق که‍ نبودیم در آن جنگ بمیریم...(: و اینجا می‌خوانیم از سرگذشت، از جان گذشتگان جبهه های حق!-♥️ محلِ ارتباط با ما ☜︎︎︎ @shahidgomnam70 ﴿صلوات بفرست مؤمن🌱﴾
مشاهده در ایتا
دانلود
@shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حتی پورشه سوارا هم به ‎ رای میدن؛ شما چطور ؟! @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
حضور مادر و فرزند ایرانی با لباسی منقش به تصویر در شهر بیرمنگام انگلیس @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
به نیابت از سردار حاج قاسم سلیمانی و شهید مدافع حرم سجاد طاهرنیا
🇮🇷سلام مادرم به یاد فرزندروحانی اش که در راه تبلیغ اسلام در حین ماموریت به لقا الله پیوست. خرم آباد لرستان @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
✊ او ایستاد پای امام زمان خویش... 💐 امروز ۱۵ تیر ماه سالروز شهادت سرباز لشکر صاحب الزمان(عج) 🕊شهید مدافع حرم " " گرامی باد. اَللهُمَ عَجِل لِوَلیک الفَرَج @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
پدر شهید فریدونڪنارے صبح پس از راے دادن بہ رحمت خدا رفت. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🇮🇷حاج‌حسین‌یکتا: هر جا توسل به حضرت فاطمه شد پیروز شدیم امشب شب قدر انقلاب اسلامی است!! «یا مَوْلاتى یا فاطِمَهُ أَغیثینى» سهم شما ۱۴ مرتبه
•• •• ﮼𖡼 این گردبادهایِ به غیرت در آمده تسلیم رهبرند که طوفان نمی‌کنند ﮼𖡼 ای رهبرا به پای دفاع از حریمتان مردم دریغ از سر و از جان نمی‌کنند عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 🌸اللهم احفظ امامنا الخامنه ای🌸 ↙ قرار ما هرشب ساعت ۲۳ یک تصویر از @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ ما را به نوکری بپذیر ای امير نور پاینده باد سایه‌ی آقایی شما @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🏴 بوی پیراهن خونین کسی می آید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
گر در سفرم، تویی رفیق سفرم ور در حضرم، تویی انیس حضرم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
◈مرتّب خود را زیر ذرّه‌بین معیارهای قرار د‌هید و د‌ر كارها و د‌ید‌گاه‌هایتان د‌اشته باشید.. 🌷 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کتاب ! زندگینامه شهید مدافع حرم به روایت همسر بزرگوار شهید @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
قسمت‌های ۱۳۱ تا ۱۳۵ کتاب زیبای دلتنگ نباش
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 6⃣3⃣1⃣ گاهی هم که وقت اضافه می آورد، برنامه‌های قبل از افطار تلویزیون را نگاه می‌کرد. از وقتی ازدواج کرده بود، خیلی کم تلویزیون نگاه می کرد. هم وقتش را نداشت و هـم روح الله علاقه ای به سریال‌های تلویزیون نداشت. اما او گاهی سریال نگاه می کرد. از برنامه های ماه رمضان هم بیشتر ماه عسل را می‌دید. یکی از برنامه هایش این قدر احساسی بود که اشکش را درآورد. روح الله وقتی به خانه رسید، دید زینب گریه می کند. نشست کنارش و با تعجب پرسید: « چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ » زینب اشک هایش را پاک کرد. به رویش لبخند زد و گفت: « داشتم این برنامه رو نگاه می کردم. این دختره و پسره این قدر عاشق هم هستن که بعد از کلی مشکلات، هنوزم دارن با هم عاشقانه زندگی می کنن. خیلی قشنگ بود. همه اش خدا خدا می کردم برسی ببینی. » + « ترسیدم زینب. گفتم چی شده! بابا زندگی من و تو که عاشقانه تره، فقط ما نمی‌تونیم بریم تو تلویزیون بگیم چقدر عاشق هم هستیم وگرنه اگه بریم بگیم ها، همه میگن شما عاشق ترین زوج دنیا هستین. » زینب لبخند زد و رفت آشپزخانه تا برای افطار چایی بریزد. اواسط ماه رمضان بود که پدر روح الله دوباره بستری شد. وقتی حال پدرش بد می‌شد، بدترین روزهای زندگی‌شان بود. روح الله این قدر به هم می‌ریخت که زینب هم ناخودآگاه از به هم ریختگی او حالش خراب می‌شد. یک هفته ای را مرخصی گرفت و صبح تا شب بیمارستان ماند. گاهی هم حسین می‌رفت پیشش و با هم می‌ماندند. در آن روزهایی که روح الله از دیدن پدرش روی تخت بیمارستان احساس خفگی می‌کرد، حسین سنگ صبورش می‌شد. زینب خیلی نگران حالش بود. می دانست که عادت دارد سحری بخورد، مدام به حسین سفارش می کرد حواسش باشد و حتما سحری بخورند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 7⃣3⃣1⃣ مرخصی روح الله که تمام شد، از حسین خواهش کردی جایش بیمارستان بماند و از پدرش مراقبت کند. حسین با جان و دل قبول کرد. شب تا صبح می ماند پیش آقای قربانی و هر چیزی را که احتیاج داشت، به او می داد. مانند پدر خودش از او مراقبت کرد تا روح الله کارش تمام شود و بیاید. روح الله که از سر کار می آمد، یک راست می‌رفت بیمارستان. بعد از گذراندن دوران نقاهت، آقای قربانی از بیمارستان مرخص شد. همین که حال آقای قربانی خوب می‌شد، آرامش به زندگی شان برمی‌گشت. شب های قدر می رفتند جلسات حاج آقایی که حالا جای خالی اش بیشتر از همیشه حس می‌شد و چقدر روح الله به نفس گرم حاج‌آقا احتیاج داشت. صحبت های پسر حاج آقا را به هر جای دیگر ترجيح می‌داد، اما خود حاج آقا برایش گوهری تکرارنشدنی و ناب بود. بعد از ماه رمضان، زمزمه های ماموریتش به سوریه جدی تر شد. هربار که بحثش را پیش می‌کشید، دلهره به جان زینب می افتاد. روح الله با چنان شور و حرارتی از مأموریتش حرف می‌زد که زینب دلش نمی آمد ذوقش را کور کند و بگوید خیلی نگران است. از طرفی روح الله هم مدام در گوشش می‌خواند که هیچ اتفاقی برایش نمی افتد و قرار نیست به عنوان نیروی عملیاتی برود. اواخر مرداد بود که زینب و خانواده اش قرار گذاشتند ناهار بروند پارک ایرانیان. همه دور هم جمع شده بودند. بساط ناهار و میوه و چایی هم فراهم بود. ناهار را خورده بودند که موبایل روح الله زنگ خورد. زینب نفهمید که بود و چه گفت. فقط شنید که روح الله می گفت: « باشه حاجی، الان میام. » تلفنش را که قطع کرد، زینب پرسید: « کجا میخوای بری؟ کی بود زنگ زد؟ » روح الله کمی مکث کرد و گفت: « الان باید برم پادگان. دو هفته ای اونجام بعدشم به امید خدا برگشتم، عازمم برای سوریه. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 8⃣3⃣1⃣ زینب انگار یخ زد. سعی کرد به روی خودش نیاورد، اما از درون حالش خیلی خراب شد. چطور می توانست دوری اش را تحمل کند. روح الله کم مأموریت نرفته بود و زینب هم کم نگرانی نکشیده بود، اما تا به حال پیش نیامده بود این قدر علنی بخواهد به جنگ برود. روح الله همان طور که کفش‌هایش را می پوشید، گفت: « از همین جا با مامانت اینا برو خونه شون. منم میرم ساکم رو برمی‌دارم از همون ور میرم. نمی خواد تو با من بیای. » - « باشه. خیلی مراقب خودت باش. حتما تا جایی که برات ممکن بود، با من تماس بگیر. » روح الله از جمع عذرخواهی کرد و رفت. سه هفته‌ای می شد که به مأموریت رفته بود. در این مدت چند باری با زینب تماس گرفت و خیلی کوتاه صحبت کرد. زینب سه هفته را خانه پدرش بود، فقط گاهی به خانه خودشان سر می زد و گل ها را آب می داد. خانه را بدون حضور روح الله نمی توانست تحمل کند. سوم شهریور بود که روح الله تماس گرفت و گفت که به احتمال زیاد فردا می آید. از صبح زود زینب خانه را مرتب کرد. غذایش را هم آماده کرده بود که روح‌الله آمد. زینب این قدر دلش تنگ شده بود که با دیدنش زیر گریه زد. + « چرا گریه می کنی؟ » - « خیلی دلم برات تنگ شده بود. اگه بخوای بری سوریه، من چه جوری می تونم دوماه دوریت رو تحمل کنم؟ » + « من به تو ایمان دارم زینب. مطمئنم که می‌تونی. » هر طور بود سعی می کرد خودش را آرام کند و فکر نبودن روح‌الله را نکند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 9⃣3⃣1⃣ چند وقتی بود که صاحب خانه‌شان خانه را می خواست. چند جا دنبال خانه بودند، اما خانه مناسبی پیدا نکردند. روح الله می‌خواست یک خانه نزدیک پدرخانمش خانه پیدا کند تا وقت‌هایی که نیست خیالش از بابت زینب راحت باشد. شهرک اکباتان به پولشان نمی خورد. برای همین رفتند « وردآورد » که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به پولشان می خورد. بعد از کلی گشتن، یک خانه هفتادمتری پیدا کردند. داشتن ایوان و جنوبی بودن خانه، برایشان خیلی مهم بود. خانه ای که پیدا کردند، هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلیشان بزرگ تر و دلبازتر بود، با دو اتاق خواب کوچک. فقط گازش وصل نشده بود که روح الله گفت: « اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم خونه، حتما گازش وصل شده. » این شد که خانه را اجاره کردند. چیزی تا رفتن روح الله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جابه جا می‌کردند. روح الله بیشتر درگیر کارهای مأموریتش بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد و با کمک حسین همه را به خانه جدید آوردند. زينب حسابی مشغول تمیزکردن و چیدن وسایل بود. از روح‌الله انتظار نداشت کمکش کند. آنقدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می‌آمد خیلی خسته بود و توان کارکردن نداشت. اواسط شهریورماه بود که روح الله آمد گفت: « زینب، میخوام یه چیزی بهت بگم. » - « خیر باشه، چی شده؟ » کمی این پا آن پا کرد و گفت: « آخر هفته می خوام برم. لطفا ساکم رو برام جمع کن. » زینب خشکش زد. باورش نمی‌شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد. اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روح الله از روز اول، تمام این‌ها را گفته بود و زینب با چشم باز انتخابش کرده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 0⃣4⃣1⃣ چند روزی با خود کلنجار رفت تا توانست ساکش را جمع کند. هرکدام از لباس ها و وسایل روح الله را که در آن می گذاشت، با خود می گفت: " میخواد بره سوریه، حرم حضرت زینب، اونجا برام دعا می‌کنه. " کمی کارهایش را انجام می‌داد و دوباره سراغ ساک روح الله می‌رفت: " هیچ اتفاقی براش نمی افته. شهید نمیشه. روح الله خودش قول داد که شهید نمی‌شه و برمی‌گرده. " این حرف‌ها را مدام با خود تکرار می کرد تا آرامش خودش را حفظ کند. در ساکش همه چیز گذاشت. چه آن چیزهایی که خودِ روح‌الله سفارش بود، چه دارو و خشکباری که به ذهن خودش می رسید. همه چیز خیلی سریع پیش می رفت. روح الله قبل از رفتنش، در و پنجره ها را محکم بست. سفارش یک سری کارها را به حسین کرد. یک روز قبل از رفتن به خانه پدرش رفت و از او خداحافظی کرد، اما نگفت کجا می رود. دوست نداشت پدرش را نگران کند، هر چند پدرش کم و بیش از ماجرا خبرداشت. پنجشنبه بعدازظهر، باید می‌رفت سر کارش تا از آنجا اعزام شود. از خانه که می‌خواستند راه بیفتند، زینب او را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرش آب ریخت. با هم سوار ماشین شدند. در طول مسیر سفارش می‌کرد: « اگه به امید خدا رفتنی شدم، تو به زندگی عادیت برس. اصلا نشین فکر کنی که الان روح الله کجاست و چه کار می کنه. من جام خوبه، خطرناکم نیست، تو به کارات برس. باشگاه ورزشی نزدیک خونه پیدا کن، حتما برو ثبت نام کن. » زینب خیره به جاده به حرف هایش گوش می‌داد و از خودش می پرسید: " واقعا من می‌تونم تحمل کنم؟! " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی مولای مهربانم ان شاء الله که با نگاه ویژه شما، کشورمون رو آماده میکنیم برای ظهورتون💚💚 . خدایا تو خود شاهدی که هر آنچه شایسته بود برای انتخاب اصلح انجام دادیم تا اقدامی زمینه ساز باشد برای ظهور حجت تو ، تسلیم امر تو هستیم و نسبت به آینده امیدواریم @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم