🌷 هو المعشوق 🕊
🔴
#گلستان_یازدهم
زندگینامه
#سردار_شهید_علی_چیت_سازیان
قسمت 5⃣1⃣1⃣
روزهای استراحت على آقا روزهای سخت و شیرینی بود. امیر آقا اغلب خانه بود تا اگر مهمانی سر می رسید از آن ها پذیرایی کند .
از صبح زود که برای نماز بیدار می شدم تا پایان شب از این طرف به آن طرف بدو بدو داشتم. گاهی که برای علی آقا غذا می بردم یا می نشستم تا داروهایش را بدهم زمان استراحتم بود. شب ها رختخوابم را می انداختم پایین پایش؛ طوری که تا تکان می خورد از خواب می پریدم. عاشق پرستاری از او بودم. از این کار لذت می بردم. کم کم حال علی آقا بهتر شد. دیگر می توانست با کمک هر دو عصا توی خانه راه برود، هر چند هنوز عصای دستش دست های من و شانه هایم بود. آن روزها با عجله، مثل برق و باد، می گذشت. روزهای خوبی بود. روزهایی که من وعلی آقا به اندازه سال ها کنار هم بودیم و با هم حرف می زدیم.
بیست و پنجم مهر ماه ۱۳۶۵ یکی از عصاها رفت گوشه دیوار. علی آقا یونيفورم سپاه را پوشید و با یک عصا راه گرفت به طرف راه پله ها. هر چه من و منصوره خانم اصرار کردیم که نرود فایده ای نداشت. از شانس بد ما امير هم خانه نبود تا به او کمک کند.
خودش رفت و چند ساعتی دیگر برگشت. ساکش را خواست و هر چه منصوره خانم و من پاپِی اش شدیم که نرود - چون هنوز زمان استراحتش تمام نشده بود - گوش نداد که نداد.
همان روز عصا به دست به منطقه رفت. با رفتن او بقیه هم یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. خانه به آن بزرگی، که در این چند روز پر رفت و آمد و پرسر و صدا بود، یک دفعه ساکت و خلوت و دلگیر شد. خانه بدون على آقا برای همه مان لحظه ای قابل تحمل نبود. با چشم گریان رختخوابش را جمع کردم. عصایش را بوسیدم و توی کمد گذاشتم. ساکم را بستم. در خانه را قفل کردم و به طرف خانه مادر به راه افتادم.
دوازدهم دی ماه علی آقا برگشت؛ با خوشحالی تمام. تا به حال آن قدر ذوق زده و شاد ندیده بودمش. روی پاهایش بند نبود.
می گفت: « قراره با بچه های سپاه به دیدار امام بریم. »
با آه و حسرت نگاهش می کردیم. مادر التماس می کرد.
۔ « علی آقا، می شه یه کاری بکنی ما هم بیایم؟ »
این خواسته همه مان بود؛ هر چند
می دانستیم درخواست غیر ممکنی است.
✨ به روایت همسر شهید
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم