🌷 اللّهم فُکَّ کُلَّ أسير 🕊 🔴 خاطرات آزاده ی عزیز قسمت 8⃣1⃣ هر شب جمعه در منزل یکی از اهالی دهکده، جلسه ی قرائت قرآن و بیان حدیث و مسئله برگزار می شد و در همین مجالس بود که برای کارهای دهکده تصمیم می گرفتند. یکی از این تصمیم های مهم، مقابله با دزدهایی بود که مسلحانه از سمت شط و از خاک عراق به دهکده می آمدند. در همین مجالس، گروه هایی تشکیل شد تا از محله های مختلف شب تا صبح نگهبانی بدهند. این مهم ترین کاری بود که بزرگ ترها به نوبت انجام می دادند. درمیان سکوت شب و صدای جیرجیرک ها صوت قرآن شنیده می شد. پدرم ترتیل می خواند و بقیه گوش می دادند. آن شب هم مثل جمعه شب هایی که گذشت، جلسه ی هفتگی قرائت قرآن در منزلمان برقرار بود. همه ی خانواده و فامیل دور هم نشسته بودند. صحبت های مختلفی شد و‌ من هم مثل همیشه گوش می دادم. وقتی شب داشت به انتهایش می رسید و همه ی همسایه ها و دوستان رفتند، پدر در جمع خانواده و فامیل نزدیک، درباره ی تصمیمی که برای آینده ام گرفته بود، شروع به صحبت کرد: _ « ان شاء الله عن قریب صالح ایروح بیت عمه و ... » (۱) مادرم، خواهرانم، عمه ها، عموها و عموزاده ها به حرف های پدرم گوش می دادند و در نهایت با احسنت و به به گفتن موافقت خود را اعلام می کردند. از تصمیم غیر منتظره ی پدرم پکر شدم و دلم فرو ریخت. انگار در دل سرما برهنه نشسته بودم و می لرزیدم. _______________________________ ۱. ان شاء الله به زودی صالح می رود خانه ی عمویش و... 📝 نویسنده: رضیه غبیشی ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم