🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴
#حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 0⃣9⃣
سر همین قضیهٔ ریش نزدن، باز بهم گیر دادند. هرچه فشار آوردند که تسلیم به اصطلاح قانون آنها بشوم، زیر بار نرفتم. این بود که دوباره بردنم پشت مقر خودشان و حسابی خدمتم رسیدند. آن ایام مصادف شده بود با فصل زمستان؛ و موصل، مخصوصاً شبها، سردی خاص خودش را داشت. عراقیها بعد از این که چند جای سر و صورتم را خونی کردند و جای سالمی در بدنم باقی نگذاشتند، دستهایم را از پشت و به صورت ضربدری، با دست بندهای زنجیردار بستند. زنجیرش آن قدر بلند بود که
پاهایم را هم با اضافهٔ آن بستند. بعد هم به خاطر سردی هوا، انداختنم یک گوشه و رفتند. مثل همیشه، میخواستند شکنجهٔ مضاعفی ببینم.
یکی، دو ساعتی که گذشت، توانستم به خودم تکانی بدهم و اطرافم را نگاه کنم. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، یک تانکر دو هزار لیتری نفت بود که درجه هم داشت. به هر زحمتی بود، بلند شدم و به صورت جفت پا پریدم و خوش خوشک رفتم جلو، وقتی چشمم به درجهٔ تانکر افتاد و فهمیدم که تا خرخره پر است، کفرم زد بالا. گفتم:
« چقدر نامردن این بی شرفا! »
چند روزی که از اول زمستان میگذشت و هوا حسابی سرد میشد، عراقیها به هر آسایشگاه ما که مساحتش حدود صد متر بود، یک بخاري درب و داغان میدادند. این بخاری قدری از چراغ والر بزرگتر بود و گردتر. جنسش هم حلب خالص بود!
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم