💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 3⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
🔺چلوکبابي سه راه خرمشهر🔺
گرگ و ميش هوا بود که موسي آمد و گفت:
همه سنگراي دشمن پاکسازي شد.
فرمانده باشک و ترديد گفت:
به اين زودي؟
خيالت راحت!
مدتي بعد زير آتش شديد دشمن، دارعلي گفت:
بااجازتون من ديگه تحمل ندارم، مي رم جايي خودم رو راحت کنم.
هاشم گفت: با اين آتيش زياد!
دارم مي ترکم. زود برميگردم.
آمد بدون اسلحه برود، هاشم گفت:
اسلحه ات رو ببر، منطقه کامل از دشمن پاکسازي نشده.
موسي که بدش آمده بود، عکس العمل نشان داد:
چرا بچه مردم رو ميترسوني فرمانده؟ همه جا امن و امانه.
دارعلي مقداري آب داخل قوطي کنسرو ريخت. اسلحه رو برداشت و از سنگر بيرون رفت. چند سنگري را رد کرد تا رسيد به سنگر دنجي که به آن سنگر حفره روباهي مي گفتند.
داخل ورودي سنگر شد.
اسلحه را کنارش زمين گذاشت. نشست و با خيال راحت دست زيرچانه زد تا از فشاري که تنش را فلج کرده بود، خلاص شود.
چشم مصنوعي اش خارش گرفت.
داشت چشمش را مي خاراند که چشم سالمش افتاد به دو چشم درشت و سياهي که از داخل سنگر مثل شبحي به او خيره شده بود! چشمش را ماليد. براي چند ثانيه مشاعرش را از دست داد. حرکت توي تنش خشک شد.
فرمان داد به دستش. اسلحه را برداشت و کارش را نيمه کاره رها کرد و پا به فرار گذاشت. خودش را رساند به بقيه، هوار کشيد:
موسي! موسي!....خدا لعنتت کنه!
چيه؟ چه خبرته؟ چرا رنگت پريده؟
مگه ن ن نگفتي ....س س سنگرارو پاکسازي کردم؟
خب چرا!
ت ت تو اون سنگر ي ي چيزي بر و بر نيگام کرد.
فيلم در نيار، خودم داخل تک! تک!
سنگرارو نارنجک انداختم. خيالاتي شدي!
اون سنگر حفره روباهي رو مي گم. نارنجک داخلش نرفته.
از موسي اصرار که سنگرها پاکسازي شده و از دارعلي انکار که نشده!
بالاخره شرط بستند.
شرط مي بندي؟
سرچي؟
هرکي دروغ گفته باشه، بايد بقيه رو مهمون کنه چلوکبابی سه راه خرمشهر.
قبول!
کم کم هوا روشن شده بود. چند نفري اسلحه هاي خود را مسلح کردند و با احتياط خود را رساندند به دهانه سنگر حفره اي.
موسي داد زد:
اخرج! اخرج!
خبري نشد، تکرار کرد:
دارعلي شرط رو باختي! کي بريم چلوکبابي؟
دارعلي دستي به فرق سر کم مويش کشيد. پارچه اي پيدا کرد. آتش زد و انداخت داخل سنگر. طولي نکشيد که سيزده سرباز دشمن دست بالا بردند و يکي يکي بيرون آمدند!
بياييد جلو....نه....اين طرف!
عجيب بود، هرچه به اسيرها فرمان مي دادند، بي توجه بودند!.دارعلي گفت:
چرا اينا به حرفاي ما توجه نمي کنن. شايد کلکي تو کار باشه!
موسي به اسيرها که نزديک تر شد، گفت:
آخ! آخ! بيچاره ها....
دارعلي گفت:
چي شده.
توام آخ و اوخت هوا رفته؟
موسي بلند جواب داد:
موج انفجار نارنجک، پرده گوش همه اينارو پاره کرده. از گوش همشون، خون اومده، مگه نميبيني!؟
🔴سرباز دشمن خودی نداره سرباز جان فدای میهن هست...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم