💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 5⃣2⃣1⃣
اين داستان واقعي است....
🔰قوطي شير🔰
دو نگهبان عراقي اردوگاه، بااحتياط به آسايشگاه شماره پنج نزديک شدند. يکي 40ساله و ديگري حدود52سالي داشت.
دست نگهبان جوان تر قوطي شير بود. به در ميله ميله اي که رسيدند، نگاهشان را به داخل سالن اردوگاه انداختند که طول و عرضش، هشت در چهار بود. چيزي حدود چهل اسير داخل آن مي لوليدند. روي هم رفته ده سالن داخل اردوگاه وجود داشت که400اسير را در خود جاي داده بود.
کسي به دو نگهبان توجه اي نکرد. نگهبان مسن چانه اش را خاراند و با فارسي دست و پا شکسته فرياد زد:
آهاي...
همهمه قطع شد و چشم ها رفت به طرف در آسايشگاه. نگهبان گفت:
کي آواز بلده؟
اسيرها چشم به هم انداختند. دوباره داد زد:
گفتم کي بلده آواز بخونه؟
قوطي شيرخشک را بالا گرفت.
کسي آواز بخونه، اينو ميدم بهش!
توي اوضاع بي قوطي و فشارهاي گرسنگي، معامله بدي بنظر نمي رسيد.
نگهبان سبيل پهنش را با دست ماليد و منتظر جواب ماند، وقتي کسي پاجلو نگذاشت. اسرا را يکي يکي زير چشم رد کرد تا چشمش روي سليم که دست راستش قطع بود، قفل شد.
تو!. بيا جلو....
سليم با شک و احتياط چند قدمي به در نزديک شد.
نگهبان باخشم فرياد زد:
بخوان تو! و گرنه انفرادي و....
سليم جلو آمد. بين خواندن و نخواندن مانده بود؛ که صداي ارشد آسايشگاه نجاتش داد.
من مي خوانم!
ارشد با موهاي فلفل نمکي پيش آمد و به در نزديک شد. بقيه زل زده بودند به ارشد!
رو به نگهبان کرد و گفت:
مي خوانم برات سيدي!
چرخيد و رو به قبله شد. دو زانو روي زمين نشست. پلک روي هم گذاشت و آياتي از قرآن را زيبا خواند. قرائت قرآن که تمام شد. اسيرها چرخيدند و به در نگاه انداختند.
جلو در فقط قوطي شير بود.
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم