🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 2⃣1⃣5⃣ دخترها با خنده به کف وانت کوبیدند. راننده نگه داشت. افسانه را بالا کشیدند. سربازها و نیروها، که با دیدن این وضعیت حسابی شرمنده شده بودند، دنبال وانت دویدند و گفتند: «صبر کنید، صبر کنید، پیاده شید.» دخترها گفتند: «نه. ما می ریم. نیازی نیست شما بیایْد.» سربازها اصرار کردند و گفتند: «خواهش میکنیم پیاده شید.» یکی از بینشان با خنده گفت: «به اندازۀ کافی تنبیه شدیم.» سرگرد از ماشین پیاده شد و از دخترها خواهش کرد پایین بیایند. آنها هم قبول کردند. وقتی سربازها سوار شدند و رفتند، کلّی با دخترها خندیدیم. این ها بچه های خوبی بودند. مطمئناً، اگر من داغدار نبودم، کنارشان می توانستم خیلی خوش باشم. ولی حالا فقط لب هایم می خندید و دلم غمگین بود. البته بچه ها هم مسائل خاص خودشان را داشتند. بیشتر خانواده ها مخالف ماندن دخترهایشان در شهر بودند. حتی خانواده هایی که از شهر خارج شده بودند، پیغام می دادند از خرمشهر بیرون بیایید. یا خودشان دنبال دخترهایشان می آمدند. اول از همه رعنا نجّار را بردند. یکی ـ دو روز بود مقاومت می کرد نرود. ولی بیشتر از آن نتوانست با خانواده اش مخالفت کند. توی این مدتی که قرار بود دنبالش بیایند، همه اش ناراحت بود. چشم هایش پر از اشک می شد. بغض می کرد و می گفت: «دوست دارم بمونم.» می گفتیم: «رعنا، وقتی خونواده ات می گن بیا، چاره ای نداری. باید بری.» ⬅️ ادامه دارد... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم