🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 6⃣6⃣2⃣ انگار زمان برای من در همان روز " پنجم آذر نود و چهار " متوقف شده است. گاهی اوقات کسی از من‌ تاریخ را می پرسد می‌مانم چه بگویم. مکث می کنم، زمان برایم بی معنا شده است. نه عقب می رود که بگویم حمید هست، نه‌جلو می رود که دیگر این انتظار تمام بشود و باور کنم دیگر حمید تماس نمی گیرد. دل تنگی های چهارده روزی که حمید سوریه بود برای همیشه روی دلم آوار شد. دوست داشتم حالا که رفتنی شده حداقل یک ساعت زنده می شد حرف می زد بعد می رفت. شب اول بعد از تدفین کنار مزارش ماندم. به قولی که داده بودیم وفا کردم. قرار بود هر کداممان زودتر از دنیا رفتیم آن دیگری شب اول قبر تنهایش نگذارد. مادرم گفت: « هوا سرد شده بریم خانه یا حداقل چند دقیقه بریم داخل ماشین گرم بشیم. » گفتم: « نه من به حمید قول دادم که شب اول قبر تنهاش نذارم. » همه تعجب می کردند. می‌ گفتند: « مگر شما چند سال با هم بودید که به همچین شبی هم فکر کردید و همچین قولی به هم دادید. » ساعت های اول که دلم نمی آمد قرآن بخوانم. می گفتم: « حمید که زنده است برای چی باید براش قرآن بخوانم؟ » ولی آن شب تا صبح قرآن خواندم. خیلی هوا سرد بود بقیه می رفتند و می آمدند ولی من تا خود صبح سر مزار ماندم. هشت آذر ماه، پاییزی ترین روز من، بهاری ترین روز حمید بود. تا چند روز کارم این شده بود که خاک های مزارش را به آغوش می‌کشیدم. احساسش می کردم. خوب می فهمیدم که به فاصله کمی از من دراز کشیده. انگار دارد باگریه های من گریه می کند. حضورش در عین نبودن برای من آرامش بخش‌ترین حضور دنیا بود. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم