🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#نیمه_ی_پنهان_ماه
🌹
#شهیدمحمداصغریخواه🕊
قسمت 0⃣4⃣
محمد دستش را روی لحاف نو و تمیز کشید. نساء با سینی چای آمد تو. گفت:
« نخوابیدی؟ بیا چایی بخور. گرمت میکنه. »
و سینی را دم دست محمد گذاشت. محمد گفت:
« دیگه داشت یادم میرفت رختخواب چه جور چیزیه. »
نساء خم شد و به چشمهای محمد نگاه کرد و گفت:
« چی شده محمد؟ »
محمد گفت:
« نساء بچهها الآن سه ماهه که لحاف ندیدند. برفا رو مثل صندلی درست میکنند و روش می خوابند. من چه طوری توی این رختخواب گرم و نرم بخوابم؟ »
بهش گفتم:
« دیگه نمیخوام ازت دور باشم. میخوام بیام همون جا که تو هستی میخوام بیشتر ببینمت یه خونه بگیر ما رو هم با خودت ببر. »
موافق نبود. گفت:
« نساء، من باید توی خط حواسم به نیروهام باشه. هواشون رو داشته باشم. تو اگه نزديك من باشی، همهى حواسم پیش تو و بچههاس. دلم شورتون رو میزنه و نمیتونم فکرم رو جمع بچه ها کنم. »
کلی حرف زدیم. بالأخره قرار شد برویم و اوضاع و احوال آن جا را ببینم و اگر باز هم دوست داشتم بروم پیش محمد. يك پيكان از یکی از دوستانش کرایه کرد و من را برد سنندج. چند روز همه جای کردستان را گشتیم؛ سنندج و کامیاران و اسلام آباد. دیدم محمد راست میگوید محیط محیط ناامنی بود. شب که می شد، دیگر نمی شد پایت را از خانه بیرون بگذاری. توی کوچه و خیابان نگاه های غریبی میدیدم. وقتی سرم را برمیگرداندم، ترس تمام وجودم را میلرزاند. طاقت نیاوردم به محمد گفتم:
« نمیخوام این جا باشم. »
از اینکه بچه هایم را توی يك چنین جایی بیاورم، پشتم لرزید. توی شمال خانوادهام بودند، خانواده ی محمد. اگر خودم هم نبودم، آنها از بچه ها مراقبت میکردند و خیالم راحت بود.
⬅️ ادامه دارد....
با روایت: همسرشهید
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم