🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 🕊 قسمت 3⃣5⃣ بچه‌ها را برداشتم و رفتم مشهد. شروع کردم به درس خواندن. فوق دیپلم دینی عمومی قبول شدم بعد لیسانس و بعدش هم فوق‌لیسانس. مرتب و سخت درس می‌خواندم تا بچه هایم هم ببینند و یاد بگیرند. سجاد مدرسه می‌رفت بچه ام هیکلش درشت بود. وقتی با پدرش رفته بودیم آمادگی اسمش را بنویسیم، قد و قواره ی همه ی هم سن و سال‌هایش از او كوچك تر بود. طفلك خجالت می‌کشید، مثل ابر بهار اشک می‌ریخت و می‌گفت من رو از این جا ببرید من نمی خوام این جا بمونم. ناچار شدیم برش گردانیم. کنار خانه مان يك مدرسه ی ابتدایی بود بردمش آن جا و با مدیر مدرسه حرف زدم که همین طوری سر کلاس اول بنشیند. آخر سال يك كارنامه الکی نوشت و به دستش داد. سال بعد که باید می‌رفت اول، سر کلاس دوم نشسته بود. دیدم این طور نمی‌شود. نشستم و باهاش کار کردم. بچه ی باهوشی بود. سال اول و دوم را با هم خواند و امتحان داد و رفت سوم. وقتی پدرش شهید شد برایشان پدر شدم. از ترس اینکه مبادا لوس بار بیایند نمی گذاشتم کسی بهشان زیادی محبت کند. توی مدرسه که سپرده بودم حق ندارید حتی بیست و پنج صدم به خاطر فرزند شهید بودنش بهش ارفاق کنید. این طرف و آن طرف که می‌رفتیم، دست روی سرش می‌کشیدند و حتی بهش پول می‌دادند‌. می‌گفتند: « بچه یتیمه. ثواب داره. » باهاشان دعوا می‌کردم. می گفتم: « چه ثوابی داره؟ شما دارید گدا بارش میارید بچه است، عادت میکنه و بعد هر جا بره توقع داره بهش پول بدن. » پسرکم را دعوا می‌کردم که: « مامان، نگیری‌ها... » از ترس من حتی از پدربزرگش هم پول نمی‌گرفت. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم