🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 2⃣9⃣ فرداشب، نزدیک اذان رسیدند به خانه رضا. مادر رضا دوتا سفره انداخته بود، یکی در اتاق رضا برای آقایون، یکی هم پذیرایی برای خانم‌ها. به جز آنها مهمانان دیگری هم دعوت بودند. از همان لحظه ورودشان، روح‌اللـه رفـت اتـاق. زیـنـب هـم آمـد و بـا خانم هایی که مادر رضا معرفی‌شان می‌کرد، سلام و احوالپرسی کرد. روح الله، رسول را به واسطه دوستی‌اش با رضا و رفت وآمد در مسجد و بسیج شهرک می شناخت. با هم رابطه داشتند. اما چون مدتی از شهرک دور بود و قضیه ازدواج و کارش پیش آمده بود، رسول را هم مانند بقیه دوستانش کمتر می‌دید. حالا هم که قسمت کاری شان یکی شده بود، روح الله خیلی دوست داشت بیشتر او را ببیند. رسول هم که خیلی وقت بود روح الله را ندیده بود، حسابی از دیدنش خوشحال شد. از همان بدو ورودشان، بحث‌های کاری‌شان شروع شد. هر چقدر رضا و صابر سربه‌سرشان می‌گذاشتند، اما باز آن ها به حرف های خود ادامه می‌دادند. زینب هم با مادر رضا و بقیه خانم ها هم صحبت شده بود. مهمانی که تمام شد، زینب هنوز در پذیرایی بود که دید پسر جوان و سر به زیری از اتاق بیرون آمد. سرش را اصلا بلند نکرد. از مادر رضا تشکر کرد و رفت. از بین حرف‌های مادر رضا فهمید که او رسول است. خداحافظی کردند و از خانه شان بیرون آمدند، روح الله گفت: « رسول رو دیدی؟» - « آره، یه لحظه فقط موقع خداحافظی دیدمش. » + « خیلی کارش درسته، حالا قرار شد یک سری از مطالبی که بلده رو به منم یاد بده. » کم کم شب‌های قدر از راه رسید. اولین شب قدر بدون حاج آقا مجتبی‌. روح الله اصرار داشت که باز هم به جلسات حاج آقا بروند. بعد از او جلسات را پسرش اداره می کرد. زینب خیلی نگران حال روح الله بود. می‌دانست که اگر جای خالی حاج آقا را ببیند، حالش بد می‌شود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم