🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحاللهقربانی
قسمت 4⃣0⃣1⃣
مهران همچنان در سکوت به او خیره شده بود. نمیدانست باید چه عکسالعملی نشان بدهد. روح الله غذایش را گرفت و سر میز نشست، اما یک قاشق هم نخورد. به یک نقطه خیره شده بود و با غذایش بازی
می کرد. مهران چند بار صدایش کرد:
« کجایی داداش؟ چرا غذات رو نمیخوری؟ »
روح الله از سر میز بلند شد:
« اصلا اشتهام کور شد، میرم یه پرس وجو کنم ببینم خبر صحت داره یا نه. »
این را گفت و از سالن غذاخوری بیرون زد. مهران رفت سراغش، نگران حالش بود. روحالله اشکهایش را پاک می کرد. کنارش نشست:
« چی شد؟ پرسیدی؟ »
روح الله سرش را به نشانه تأیید تکان داد و با بغض گفت:
« آره پرسیدم. خبر صحت داره. حالا چه کار کنم؟ »
- « میدونم دوستت بوده، خیلی ناراحتی. اما باید خوشحال باشی که شهید شده و نمرده. »
روح الله سعی میکرد بغضش را مخفی کند.
+ « درد مـن فـقـط ايـن نیست. آره شهید شده، خوش به حالش. اما رسول به کارش وارد بود. میخواستم برم پیشش ازش کار یادبگیرم. قرار بود چیزهایی رو که از محرم ترک یاد گرفته بهم یاد بده. خیلی قرارها باهم گذاری فکرشم نمی کردم این جوری بشه. »
مهران باز هم سعی کرد دلداری اش بدهد، اما خودش هم می خیلی فایده ای ندارد. روح الله خیلی ناراحت بود. عصری که به خانه رفت، زینب از غمی که در چشمان او بود، فهمید اتفاقی افتاده. با نگرانی پرسید:
« چیزی شده؟ »
+ « نه، چیزی نیست. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم