🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#دلتنگ_نباش
🌹زندگینامه شهید مدافع حرم
#روحاللهقربانی
قسمت 6⃣0⃣1⃣
فیلم را درآورد و به اتاق رفت. زینب شوکه شده بود. تا به آن روز نمیدانست که روحالله دقیقا چه کاری می کند. فهمیده بود که نوع کارش با پدرش فرق می کند، اما تازه داشت متوجه میشد که چه فرقی میکند. بلند شد و به آشپزخانه رفت. صورتش را شست و به مدام به این فکر میکرد که یکی از شهدا در مراسم عروسیاش شرکت کرده و درست بعد از دو هفته، اعزام شده و حالا بعد از گذشت دوماه از عروسیشان، خبر شهادتش را آورده اند. با خودش می گفت:
" نکند اینا به هم ربط داره؟ "
صدای روح الله را از اتاق شنید:
« پنجشنبه تشییع پیکرشه، میای بریم؟ »
- « آره، حتما میام. »
تا روز تشییع فکر زینب خیلی درگیر بود. دوست داشت هرچه زودتر پنجشنبه بشود و خانواده رسول را ببیند. پنجشنبه سیام آبان، از سر خیابانشان ماشین گرفتند تا شهرک شهید محلاتی. باران نم نم می بارید. وقتی رسیدند، زینب از جمعیت زیادی که آمده بود، حسابی تعجب کرد. روح الله، رضا و بقیه دوستان رسول را پیدا کرد. همدیگر را بغل می کردند و اشک می ریختند. به زینب گفت:
« من با بچه ها می رم کمی کمک کنم. تو برو پیش خانوما باش. »
زینب سرش را تکان داد و رفت. دوست داشت مادر رسول را پیدا کند. می خواست بداند، احوالش چطور است. تا به آن روز، شهادت را اینقدر از نزدیک لمس نکرده بود. رسول را یک بار بیشتر ندیده بود. اما همین که از زبان روح الله شنیده بود میخواهد به جای او برود، ترس به جانش افتاده بود.
پشت سر جمعیت حرکت می کرد و اشک میریخت. تمام مدت به این فکر می کرد که اگر روزی چنین اتفاقی برای روح الله بیفتد، باید چه کار کند. دلش می خواست چندین بار دیگر این نگرانی اش را به او بگوید و بارها بشنود: " نه زینب مطمئن باش من شهید نمیشم. "
چند باری با او تماس گرفت، اما جواب نمیداد.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم