🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 6⃣3⃣1⃣ گاهی هم که وقت اضافه می آورد، برنامه‌های قبل از افطار تلویزیون را نگاه می‌کرد. از وقتی ازدواج کرده بود، خیلی کم تلویزیون نگاه می کرد. هم وقتش را نداشت و هـم روح الله علاقه ای به سریال‌های تلویزیون نداشت. اما او گاهی سریال نگاه می کرد. از برنامه های ماه رمضان هم بیشتر ماه عسل را می‌دید. یکی از برنامه هایش این قدر احساسی بود که اشکش را درآورد. روح الله وقتی به خانه رسید، دید زینب گریه می کند. نشست کنارش و با تعجب پرسید: « چی شده؟ چرا گریه می کنی؟ » زینب اشک هایش را پاک کرد. به رویش لبخند زد و گفت: « داشتم این برنامه رو نگاه می کردم. این دختره و پسره این قدر عاشق هم هستن که بعد از کلی مشکلات، هنوزم دارن با هم عاشقانه زندگی می کنن. خیلی قشنگ بود. همه اش خدا خدا می کردم برسی ببینی. » + « ترسیدم زینب. گفتم چی شده! بابا زندگی من و تو که عاشقانه تره، فقط ما نمی‌تونیم بریم تو تلویزیون بگیم چقدر عاشق هم هستیم وگرنه اگه بریم بگیم ها، همه میگن شما عاشق ترین زوج دنیا هستین. » زینب لبخند زد و رفت آشپزخانه تا برای افطار چایی بریزد. اواسط ماه رمضان بود که پدر روح الله دوباره بستری شد. وقتی حال پدرش بد می‌شد، بدترین روزهای زندگی‌شان بود. روح الله این قدر به هم می‌ریخت که زینب هم ناخودآگاه از به هم ریختگی او حالش خراب می‌شد. یک هفته ای را مرخصی گرفت و صبح تا شب بیمارستان ماند. گاهی هم حسین می‌رفت پیشش و با هم می‌ماندند. در آن روزهایی که روح الله از دیدن پدرش روی تخت بیمارستان احساس خفگی می‌کرد، حسین سنگ صبورش می‌شد. زینب خیلی نگران حالش بود. می دانست که عادت دارد سحری بخورد، مدام به حسین سفارش می کرد حواسش باشد و حتما سحری بخورند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم