🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 8⃣3⃣1⃣ زینب انگار یخ زد. سعی کرد به روی خودش نیاورد، اما از درون حالش خیلی خراب شد. چطور می توانست دوری اش را تحمل کند. روح الله کم مأموریت نرفته بود و زینب هم کم نگرانی نکشیده بود، اما تا به حال پیش نیامده بود این قدر علنی بخواهد به جنگ برود. روح الله همان طور که کفش‌هایش را می پوشید، گفت: « از همین جا با مامانت اینا برو خونه شون. منم میرم ساکم رو برمی‌دارم از همون ور میرم. نمی خواد تو با من بیای. » - « باشه. خیلی مراقب خودت باش. حتما تا جایی که برات ممکن بود، با من تماس بگیر. » روح الله از جمع عذرخواهی کرد و رفت. سه هفته‌ای می شد که به مأموریت رفته بود. در این مدت چند باری با زینب تماس گرفت و خیلی کوتاه صحبت کرد. زینب سه هفته را خانه پدرش بود، فقط گاهی به خانه خودشان سر می زد و گل ها را آب می داد. خانه را بدون حضور روح الله نمی توانست تحمل کند. سوم شهریور بود که روح الله تماس گرفت و گفت که به احتمال زیاد فردا می آید. از صبح زود زینب خانه را مرتب کرد. غذایش را هم آماده کرده بود که روح‌الله آمد. زینب این قدر دلش تنگ شده بود که با دیدنش زیر گریه زد. + « چرا گریه می کنی؟ » - « خیلی دلم برات تنگ شده بود. اگه بخوای بری سوریه، من چه جوری می تونم دوماه دوریت رو تحمل کنم؟ » + « من به تو ایمان دارم زینب. مطمئنم که می‌تونی. » هر طور بود سعی می کرد خودش را آرام کند و فکر نبودن روح‌الله را نکند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم