🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 9⃣3⃣1⃣ چند وقتی بود که صاحب خانه‌شان خانه را می خواست. چند جا دنبال خانه بودند، اما خانه مناسبی پیدا نکردند. روح الله می‌خواست یک خانه نزدیک پدرخانمش خانه پیدا کند تا وقت‌هایی که نیست خیالش از بابت زینب راحت باشد. شهرک اکباتان به پولشان نمی خورد. برای همین رفتند « وردآورد » که هم به اکباتان نزدیک بود و هم به پولشان می خورد. بعد از کلی گشتن، یک خانه هفتادمتری پیدا کردند. داشتن ایوان و جنوبی بودن خانه، برایشان خیلی مهم بود. خانه ای که پیدا کردند، هر دو را داشت. نوساز بود و به نسبت خانه قبلیشان بزرگ تر و دلبازتر بود، با دو اتاق خواب کوچک. فقط گازش وصل نشده بود که روح الله گفت: « اشکال نداره، من که احتمالا دو ماه نیستم، تو هم که خونه نمی مونی. تا برگردیم خونه، حتما گازش وصل شده. » این شد که خانه را اجاره کردند. چیزی تا رفتن روح الله نمانده بود. در همین فرصت کوتاه باید وسایلشان را جابه جا می‌کردند. روح الله بیشتر درگیر کارهای مأموریتش بود. زینب تقریبا دست تنها تمام خانه را جمع کرد و با کمک حسین همه را به خانه جدید آوردند. زينب حسابی مشغول تمیزکردن و چیدن وسایل بود. از روح‌الله انتظار نداشت کمکش کند. آنقدر درگیر کارهایش بود که وقتی هم می‌آمد خیلی خسته بود و توان کارکردن نداشت. اواسط شهریورماه بود که روح الله آمد گفت: « زینب، میخوام یه چیزی بهت بگم. » - « خیر باشه، چی شده؟ » کمی این پا آن پا کرد و گفت: « آخر هفته می خوام برم. لطفا ساکم رو برام جمع کن. » زینب خشکش زد. باورش نمی‌شد چیزی که شنیده، حقیقت داشته باشد. اما حقیقتی بود که باید دیر یا زود با آن مواجه می شد. روح الله از روز اول، تمام این‌ها را گفته بود و زینب با چشم باز انتخابش کرده بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم