🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 5⃣5⃣1⃣ کیک را آماده کرد و گذاشت روی میز. تا چایی بریزد و بیاید، روح الله نصف کیک را خورده بود. + « این چرا این شکلیه؟ نازکه چرا؟ » - « اسمش پنکیکه. کیک پنکیکی » + « از اون کیک بزرگا که پف می‌کنه چرا درست نکردی؟ اونا رو خیلی خوشمزه تر درست می‌کنی. » - « خوب نشده این؟ » + « هی بدک نیست، اما اونا خوشمزه‌تره. » زینب به ظرف نصفه کیک اشاره کرد و گفت: « آره، دیدم اصلا خوشت نیومده، تا رفتم چایی بریزم، نصف ظرف رو خوردی! » روح الله به ظرف تقریبا خالی کیک نگاه کرد و خودش هم خنده اش گرفت. چند روزی مرخصی داشت، اما خیلی نمی‌توانست در خان بماند. سری به محل کارش زد و زود برگشت. قرار بود بروند برای زینب کتانی و برای خودش کاپشن بخرند. روح الله برای خرید کفش و عینک خیلی دقت می کرد. می گفت: « چون پا و چشم خیلی حساسه. » آن روز کلی گشتند. آن کفش کتانی که از نظرش استاندارد و خوب بود، بیش از ۲۰۰ هزار تومان قیمت داشت. زینب هر چقدر گفت که کفش ۲۰۰ هزار تومانی نمی خواهد، روح الله قبول نکرد. گفت تا کتانی نخرد، او را به مسافرت نمی برد. آن قدر اصرار کرد تا زینب راضی شد و همان کتانی را خرید. خیالش که از بابت او راحت شد، گفت: « من یه کاپشنی میخوام که فکر نکنم به این راحتی پیدا بشه. فکر کنم یا باید برم گمرک یا بازار. اگر اونجاها بخوام برم، تو باهام نیایی بهتره. چون محیطش مردونه س. بریم تو رو بذارم خونه مامانت اینا، من با حسین بیام دنبال کاپشن. » روح الله تمام خصوصیات کاپشنی را که می‌خواست بگیرد، يادداست کرده بود. این‌که حتمأ دولایه باشد، ضد آب و گرم باشد، دوتکه باشد... انقدر با حسین گشتند تا چیزی که میخواست را پیدا کرد. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم