🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید قسمت 1⃣6⃣ نفسی کشید و گفت: دارم میرم دست بوسی مولا باور کنید تا این حرف را زد زانوهای ما شل شد. ترسیده بودیم. من بدنم لرزید. احمد این را گفت و برگشت و به راهش ادامه داد. همین طور که از ما دور می‌شد گفت: « اگه دوست دارید بیاید بسم الله. » نمی‌دانید چه حالی بود شاید الان با خودم می‌گویم ای کاش می‌رفتی اما آن لحظه وحشت وجود ما را گرفته بود. با ترس و لرز برگشتیم. ساعتی بعد دیدیم احمد آقا از دور به سمت اتوبوس می‌آید. چهره اش برافروخته بود. با کسی حرف نزد و سر جایش نشست. از آن روز سعی می‌کردم بیشتر مراقب اعمالم باشم. بار دیگر شبیه این ماجرا در حرم حضرت عبدالعظیم پیش آمد. یکی از برنامه‌های همیشگی و هر هفته‌ی ما زیارت مزار شهدا در بهشت زهرا بود. همراه احمد آقا می‌رفتیم و چقدر استفاده می‌کردیم. خاطرم هست که یکی از هفته ها تعداد بچه‌ها کم بود برای ما از ارادت شهدا به معصومین و مقام شهادت و... می گفت. در لابه لای صحبتهای احمد آقا به سر مزار شهیدی رسیدیم که او را نمی‌شناختم. همانجا نشستیم فاتحه ای خواندیم. اما احمد آقا گویی مزار برادرش را یافته حال عجیبی پیدا کرد! در مسیر برگشت آهسته سؤال کردم: « احمد آقا آن شهید را می‌شناختی؟ » پاسخ داد: « نه. » پرسیدم: « پس برای چه سر مزار او آمدیم؟ » اما جوابی نداد. فهمیدم حتما یک ماجرایی دارد اصرار کردم. وقتی پافشاری من را دید آهسته به من گفت: « اینجا بوی امام زمان (عج) را می‌داد. مولای ما قبلا به کنار مزار این شهید آمده بودند. » البته چند بار برای من گفت: « اگر این حرف‌ها را می‌زنم فقط برای این است که یقین شما زیاد شود و به برخی مسائل اطمینان پیدا کنی. تا زنده ام نباید جایی نقل کنی. » احمد آقا در دفترچه یادداشت و سررسید آخرین سال خود نیز از این دست ماجراها نقل کرده است. 🎤 راوی: دوستان شهید ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم