كانال رسمي ( مجمع جهاني خادمين شهدا)
#رفــقـــــا 🙂👋 رمان فوق العاده ی #ناے_ســـــوخـتـہ رو از دست ندین ... زندگی نامه و خاطرات علی آقای
﷽ رمان _ زندگے نامه و خاطرات •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈ 🌷بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌷 قسمت 1⃣ 🔶 اونقدر پسرم توی این دوسال نحیف و لاغر شده بود که وقتی سرش رو توی آغوشم گذاشته بودم انگار کودکی رو بغل گرفته بودم و نوازش می کردم. نگاهم رو به نگاهش دوخته بودم و با چشمامون عــاشـــقـانـه باهم حرف می زدیم ... اما اما نه ...! همه چیز تموم شد .. همه چیز ....! نگاه علی از کار ایستاد برق چشمای من هم خاموش شد و کاسه چشمام انقدر لبریز شد که سر ریز شد و روی صورت استخوانی پسرم ریخت. 🔸 انگار دیگه هیچ چیزی قادر نبود جسم علی رو تکون بده حتی اشکم❗️ چنان مبهوت بودم که متوجه جیغ های مبینا نمی شدم. میون هق هق هام صداش انقدر قطع و وصل می شد که واقعا نا مفهوم بود. منزلمون توی این مدت برای همه رفقای علی پاتوق بود و یک جور دلـگــــرمـی ... من هم شده بودم مادر همه ی بچه ها! اصلا هیچ کس به چیزی جز بودن علی فکر نمی کرد ... همچنان مبهوت بودم و علی روی دستام آروم خوابیده بود . 🔸 به همه می گفتم : یواش ، یواش تر ! بچه ام بیدار میشه تازه خوابیده. یکی از دوستای علی هم کم کم باورش شده بود که علی خوابیده با بغضی که راه گلوش رو بسته بود اومد وصداش کرد : علی ! علی آقا ! اما من با اخم ابروهامو جمع کردم و انگشت سبابه ام رو روی بینیم گذاشتم و آروم گفتم : هیس ساکت ! گفتم که خوابیده❗️ بغضش رو قلوپی قورت داد و درحالی که سرش رو تند تند پایین و بالا می کرد با باز و بسته کردن چشماش سعی می کرد حرفم رو تایید کنه. در همون حال میگفت : چشم مادر چشم ...! 🔶 تنها کاری که از دستش بر میومد این بود که منو راضی کنه تا علی رو به بیمارستان ببریم. آروم اما سریع بدن بی جان و سبک علی رو توی پتو پیچیدند و به بیمارستان رسوندیم. لبهام همچنان بسته بود و چشمام خیره ... آخرین صحنه ای که توی ذهنم مونده بود صحنه تشنج دوباره علی و بی هوش شدنش بود. ادامه دارد ... ✍ كانال مرجع https://eitaa.com/shahid_110 •┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾••┈┈