برادرم کارگر گچ کار بود و به سختی پول در می‌آورد. تا حقوق می‌گرفت می‌رفت مرغ می‌خرید و همه خواهر برادرها را دور هم جمع می‌کرد. می‌گفتم: قربانت بروم! پول‌هایت را جمع کن پس فردا می‌خواهی ازدواج کنی. می‌خندید و می‌گفت: خواهر این دنیا آنقدرها ارزش ندارد. اصلا روح‌الله همیشه می‌خندید. حتی وقتی عصبانی می‌شد می‌خندید و از خانه بیرون می‌رفت. وقتی برمی‌گشت برایش مهم نبود چه کسی مقصر است؟ عذرخواهی می‌کرد و از دلمان در می‌آورد. ❤️ https://eitaa.com/joinchat/528941309Cff9dcf4693