🍃📽|
#مصاحبه
درحین جمع کردن وسایل تلفن شوهرم زنگ زد و من بدون هیچ مقدمهای به او گفتم کی است؟
گفت آقا مصطفی است تا این را گفت گفتم:
«علی! خبر شهادت
#محمدرضا را میخواهد بهت بدهد»
شوهرم با شنیدن این حرف شوکه شده بود و گفت این چه حرفی است میزنی و بعد رفت در اتاق و صحبت کرد.
آقا مصطفی به شوهرم گفته بود که علیآقا لباست را بپوش و جلوی در خانه بیا...
وقتی صحبتش تمام شد لباسش را پوشید و رفت.
من به شوهرم گفتم قوی باش خبر شهادت
#محمدرضا را میخواهند بدهند و حالت در کوچه بد نشود.
چند دقیقه گذشت و من کوچه را نگاه کردم و دیدم خبری نیست. به دخترم و محسن گفتم آماده شوید که وقتی شوهرم به خانه برگشت ما آماده بودیم. به او گفتم چی شد؟
گفت: چیزی نشده
#محمدرضا پایش تیر خورده و قرار است به ملاقاتش برویم و رفت سمت درب ورودی تا کفشها را برایمان آماده کند...
من گفتم «اصلا این کارها مهم نیست
#محمدرضا شهید شده مگه نه؟»
شوهرم به من نگاهی کرد و گفت: بله و حالش بد شد و به طرف کوچه رفت...
همه دوستان و همسایگان در کوچه منتظر بودند که از خانه ما صدای جیغ و فریاد بیاید که یکی از دوستان گفته بود مادر
#محمدرضا حتما غش کرده ایشان وقتی وارد خانه شد و دید ما آماده هستیم, شروع به شیون و گریه و زاری کرد
من گفتم برای چه گریه میکنی؟؟؟
#محمدرضا را میخواستیم داماد کنیم، اینکه از دامادی خیلی بهتر است
#محمدرضا به آرزویش رسید. اما همسایه به ما میگفت:شما کوهی!
گریه کن، داد بزن شما چرا مثل کوه میمانی؟
و من اصلا گریه نمیکردم. قبل از ورود آقایان به منزل وضو گرفتم و دو رکعت نماز شکر خواندم و عبارت «انا لله و انا الیه راجعون» را خواندم و در آن لحظه تمام آرامشم به تمام کردن نماز بود.
وقتی که نماز تمام شد و از اتاق بیرون آمدم دیدم که خانه جای سوزن انداختن نیست و کوچه و خانه پر از جمعیت شده بود...
آقایی از سپاه قدس آمده بود و خبر شهادت
#محمدرضا را تایید کرد و پاکتی را از جیبش درآورد و گفت: این وصیتنامه شهید است و میخواهیم خوانده شود.
من گفتم اجازه دهید وصیتنامهاش را اول ما بخوانیم و همراه خانواده به داخل اتاق رفتیم و وصیتنامهاش را خواندیم.
وصیتنامه حاوی 5،6 صفحه بود که 3 صفحهاش عمومی بود و بقیهاش به صورت خصوصی است که مثلا گفته نماز و روزههایم را این شکلی بخوانید و مراسمهایم را اینطوری برگزار کنید. وقتی ما 3 صفحه اصلی وصیتنامه راخواندیم محمدرضا حالتی آن را نوشته بود که از نوشتههای محمدرضا خندهمان گرفت.
آنقدر آرامش در وجود ما بود که من رو کردم به آن آقا و گفتم خبر شهادت را شما نیاوردید خبر شهادت را برادرم به من داد...
#ادامه_دارد...
#شهید_محمدرضا_دهقان
#تسنیم
🍃🌹
@shahid_dehghan🌹🍃