eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
6.8هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
3.4هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی: @Ghoqnooos_7494 ارتباط باخادم : @Ebno_zahra135 تبلیغات : @Vesal_Tablighat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رب الشهدا و صدیقین 🌸🍃 در اردوی جهادی که از طرف دبیرستان اعزام شدند، بیشتر بچه ها چون با آب و هوای آن منطقه سازگار نبودند، مریض شدند. اما این طور نبود. سالم و قوی و پرانرژی بود. اگر کم بودی در امکانات بود حرفی نمیزد و اهل گله و شکایت نبود. جهادگری، اهل سازش و توانمند بود. 🍃🌸 @shahid_dehghan
🌹بسم رب الشهدا🌹 🍃 خیلے راحت اموال شخصے ڪه داشت را به دیگران مےبخشید. از جمله خصوصیات اخلاقے اش این بود مثلا یڪ موقع از دانشگاه برمےگشت، زیپ لباسش را طورے تا بالا ڪشیده بود ڪه معلوم نباشد زیر لباسش چے پوشیده... چرا ڪه یڪ لباس ڪهنه تنش بود. وقتے مےشستم مےدیدم یڪ تےشرت ڪهنه ناشناس است ڪه با لباس نوے خودش معاوضه ڪرده بود. حتے ڪت و شلوارے ڪه براے عروسے خواهرش خریده بود را هم به یڪے از دوستانش ڪه به شهرستان مےرفت بخشید.♥️ 🕊 @shahid_dehghan
| بسم رب الشهدا |🌷🍃 خیلے دوست داشتم اربعین ڪربلا باشم‌ اما پدرم موافق نبود. اما باز هربار ڪه حرف از رفتن میشد باز پدرم راضے نمیشد...💔 چند روز بیشتر به اربعین نمانده بود. دلم شڪست و با همان حال به دانشگاه رفتم، در گوشه اے با خودم خلوت ڪردم. عڪس را روبرویم گرفتم و شروع به درد و دل ڪردم و از او خواستم دست مرا بگیرد. ظهر ڪه شد، برادرم خبر داد پدر راضے شده. من زائر ڪربلا شدم.♥️ ♦️نقل از 🕊 💐 @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃❤️| #سفر_عشق_در_20_سالگی 📝 #قسمت_ششم من ومحمد رضا خیلی با همدیگر حرف می‌زدیم، خواهرش هم خیلی با
🍃❤| 📝 🔹فقط خدا می‌داند در دل او چه گذشت؟ دوست هم درباره او می‌گوید: تابستان سال 89 از طرف مدرسه ما را به اردوی جهادی،شهر لرستان بردند یکی از افرادی که بسیار تلاش می‌کرد و تلاشش در آنجا زبانزد بود، _محمدرضا_دهقان بود. محمد رضا هیئت که می‌رفت، برای خودش‌گریه می‌کرد؛ دوستان می‌گفتند که کنار ما نمی‌نشست؛ دقیقا همان چیزی است که معصومین و بزرگان ما به آن سفارش کرده اند؛ اگر می‌خواهید‌گریه کنید و اگر می‌خواهید خلوت داشته باشید باید خودتان باشید، نگاه نکنید که کنارت چه کسی نشسته است؛ این مسئله در اخلاص بسیار تاثیر دارد؛ شما اگر خواستی جایی عزاداری بکنی؛ برو یک جایی که نشناسنت؛ آنجا به خاطر اینکه بقیه صدای‌گریتو بشنون و ببیند چطوری عزاداری می‌کنی هیچ وقت عزاداری نمی‌کنی؛ حتی محمد رضا با دوستانش که هیئت می‌رفت، خودش می‌رفت یک جای دیگر می‌نشست، چفیه می‌کشید روی سرش و ‌گریه می‌کرد... هر چه گذشته، بین خودش و خدای خودش گذشته! ما متوجه نشدیم در دل چه می‌گذرد... 🍃❤| @shahid_dehghan
💠| هو الله... به مناسبت پنجمین سالگرد پرواز عزیزدلمان محمدرضا، با توجه به شیوع بیماری کرونا و قرار گرفتن تهران در وضعیت وخیم و نیز شرایط سخت اقتصادی و تعطیلی بسیاری از مشاغل و بیکاری هموطنان شریفمان تصمیم بر این شد که در راستای اطاعت امر مولایمان امام خامنه ای( مدظله) مبنی بر کمک مومنانه، به مناسبت پنجمین سالگرد شهادت شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان، مراسمی برگزار نشده و تمام هزینه ای که قرار بود صرف برپایی مراسم سالگرد شود، برای تهیه لباس گرم برای کودکان بی بضاعت و نان آور خانواده مصرف شود. به اطلاع ارادتمندان به شهدا می رسانیم مدرسه صبح رویش، بیش از هزار نفر از کودکان کار که در خانواده های بی بضاعت، بی سرپرست و بدسرپرست زندگی می کنند و مجبور به کار در خیابان های تهران هستند را جمع آوری و تحت پوشش و آموزش قرار داده است. با توجه به افزایش سرسام آور هزینه های زندگی قطعا این بچه ها و خانواده هایشان بیش از سایرین تحت فشار خواهند بود. اولین و‌مهم ترین نیاز این کودکان در این دو فصل سرد سال که از ابتدای روز تا نیمه های شب مجبور به کار در خیابان هستند، لباس گرم است تا از انواع بیماری در امان باشند اما قادر به تهیه آن نیستند. بنابراین با کمک متولیان مدرسه صبح رویش تمام هزینه سالگرد، از طرف محمدرضای عزیزمان در قالب لباس گرم به این کودکان هدیه خواهد شد. در صورت تمایل به شرکت در این امر خیر، هزینه مورد نظر خود را به شماره کارت 🔹| ۵۸۹۲ ۱۰۱۱ ۶۸۹۸ ۰۲۶۲ به نام خانم زهره یاری واریز نمایید. امید به اینکه بضاعت اندک و قدم کوچک ما و شما، باری از دوش این کودکان بردارد و گذران این فصل سرد را برایشان راحت تر کند و نیز لبخند رضایت را بر لب عزیزدلمان بنشاند. والسلام... ♦️| خانواده شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان 🆔| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
•﴿بسم ࢪب الشھداء والصدیقین﴾• چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت.🍃 من در حد اسم دو شه
‌‌‌•●| ادامہ🔰 حتی یادمه یه روز ناراحت اومد و گفت: "امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)؛ یه بنر زده بودن برای شهدای مدافع؛ دو طرف بنر دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود. زیر یڪے نوشته بود محمودرضا بیضایی؛ زیر یڪے نوشته بود حسین نصرتے! مردم حتی انقدر نمے دونن که این دو نفر یڪے اند!!!"خلاصه خودش شروع به ڪار ڪرد. اسم صفحه‌ی منم عوض کرد؛ صفحه شد به نام اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد، تا بعدها که داد دست من.حدود بیست روز از شهادت برادرم گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش رسیده...حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا رو توی اینستا به همه معرفی کنم... کجای کار ما می لنگه؟! چرا محمدرضا با معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟!🍃 همیشه یاد کوثر خانم بود.مے گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه‌ے ڪوچولو داره..." چقدر گاهے دلتنگ بود براے زیارت مزار آقا محمودرضا.اما دستش نمے رسید.محمدرضا دسـٺ دراز ڪرد و دسٺ هـاے آقـا ࢪسول و حسین آقاے نصرتے رو گرفت... گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای کیه؟ این زنجیره ادامه داره؟! 🌸 🌹 ‌●| @shahid_dehghan
📖| دوران شیرخوارگے ، سوره‌ے طاها را میخواندم و بہ او شیر مےدادم.🧕🏻 هماݩ زماݩ این سوره را حفظ شدم و آݩ حالٺِ‌معنوی و مهرِمادری برایم لذٺ بخش بود. 📝| نقل شده از 📚| خاطراٺ ڪتاب ابووصاݪ •| @shahid_dehghan
📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 •|از خانه تا مسجد|• دو ساله بود که او را همراه خودم برای نماز عید فطر به مسجد محل بردم؛ ڪه چند قدمی خانه وسط ڪوچه بود.ڪلی خوراڪی و اسباب بازی برایش برداشتم تا مشغول شود. در قنوت در رکعت‌اول؛حواسم به سمت محمدرضا کشیده شد و از لای انگشتان دستم نگاهش کردم. بچه خوش خوراکی بود؛ خوراکی هایش را مشت مےڪرد و می خورد. اواخر رڪعت اول بودم ڪه متوجه شدم محمدرضا نیست. با نگرانی نمازم را تمام کردم. را از صف اول بغل کردم و به سرعت از مسحد خارج شدم و حواس پرت پابرهنه به خانه برگشتم. محمدرضا همه مهره ها را برده به صف اول روی هم سوار کرده بود و داشت با آن ها بازی میکرد. بچه بازیگوشی بود و کنترلش سخت. تشخیص دادم او را با خودم به مسجد و هیئت نبرم؛اما سعے کردم خانه را شبیه مسجد و هیئت کنم💫 نقل شده از مادر شھید •●|🌸 @shahid_dehghan
📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 آمرین به معروف سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم بچه ها میدانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم.آن موقع دو فرزند داشتم. هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. با دقت گوش دادند و موقعیت آن شب را فهمیدند اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش میکرد. نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت رفت ومراقب او بود تا اگر اتفاقی برایش افتاد کمکش کند.تذکر آنها نتیجه داد و،صدای آهنگ قطع شد. نقل شده از مادر شھید •●|🌸 @shahid_dehghan
📚| ڪتاب طلبه دانشجو، 🕊 چشمان سنگ در یکۍ از سفرهاے راهیان نور؛ڪنار یک پاسگاه پلیس در بیابانی خلوت توقف کردیم و چادر زدیم. همه داخل چادر خوابیدیم؛اما او بیرون خوابید. نیمه شب از صداے نفس هاے عجیبی از خواب پریدم و نگران شدم‌؛ لاے پرده چادر را کنار زدم و دیدم ڪه سگی عظیم الجثه با دهانی باز ڪه نفس‌نفس می زد بالای سر خم شده و باچشمانش به صورت او زل زده‌است، بیدار بود اما از ترس جنب نمی خورد؛آن لحظه تنها کارے ڪه توانستم انجام دهم این بود چند بار پشت هم دست بزنم؛سگ از صداے دست زدنم تـرسید و رفـت.وقتے اوضاع آرام شد مرا صدا زد و به سمتم آمد و باحالتی بهت زده می گفت که آن سگ چه از جانش مےخواسته که آنطور به او خیره شده بود. نقل شده از مادر شھید •🕊| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🌱| شب چهارم ماه مبارک رمضانِ🌙 ۹۴ بود که زنگ زدم به بهش گفتم بریم بیرون؟ گفت : موتورم خرابه فردا میخوام برم درستش کنم. گفتم: موتور چیه بیا با تاکسی🚕 پیاده ای چیزی میریم. گفت: باشه یه رب دیگ سر کوچمون باش. رسیدم سر کوچشون گفتیم: کجا بریم؟؟ محمد گفت: بریم حدادیان نزدیکه من گفتم: نه بریم حاجی(منصور) گفت: باشه بریم.. سوار تاکسی شدیم خلاصه رسیدیم حاجیـ.. اون شب زیاد حوصله نداشت.. یه کم که نشستیم روضه و مناجات رو گوش دادیم. گفت: پاشو بریم.. گفتم: تازه اومدیم گفت: پاشو بریم حال ندارم بشینم.. گفتم: باشه بریم.. چون وقت زیاد بود تا سحر گفت:تا آزادی پیاده بریم منم که پایه گفتم: بریم یادمه گفت ساعت ۲ونیم میرسیم حالا ساعت ۲ بود گفتم: بشین تا برسیم گفت:هر کی نرسه😂 طرفای دانشگاه تهران بودیم ساعت نزدیک ۲ونیم بود.. بهش گفتم ۲ونیم داره میشه ها گفت: یه تاکسی بگیر ۲ونیم هر کی نرسه😅 خلاصه نشستیم توی تاکسی و ۲ونیم آزادی بودیم😃 دیگ بماند از ارگ تا انقلاب انقدر خندیدیم که من واقعا عضله های دلم درد گرفته بود... که محمد گفت:یکی مارو ببینه میگه اینا یه چیزی زدن انقدر میخندن پ.ن: 😢😭 یادمه چن باری میخواستم ازش بگیرم گفت هدیس و برام عزیزه.. پ.ن۲: زنجیرهِ اتصال نیست. پ.ن۳: اونموقع تو از من التماس دعا میخواستی حالا من باید از تو همه چیزم رو بخوام ♦️دوست_شهید 🌷| @shahid_dehghan
📚| 📝|شوق رفتن تسنیم : در آخرین ارتباطی که با هم داشتید چه گفتید؟ خواهرشهید : دفعه‌های آخر در ارتباطات تلفنی خیلی غُر می‌زد از اینکه خسته شده... من احساس می‌کردم از دوری خانواده و یا سختی جا خسته شده... این مدل حرف زدن‌ها از خیلی بعید بود. منتها جدی حرف نمی‌زد و خیلی کم مظلوم می‌شد یعنی اغلب با شیطنت‌های خاصی و با شوخی و خنده حرف‌های جدی‌اش را می‌گفت... آخرین بار سه‌شنبه بود که تماس گرفت، گفت پنجشنبه، جمعه برمی‌گردم اگر نشد تا دوشنبه خانه هستم و با مظلومیت خاصی گفت خیلی خسته‌ام دیگر نا ندارم بهش گفتم دو، سه روز دیگه می‌آیی... من و مامان خیلی ذوق داشتیم باهاش حرف بزنیم و گوشی تلفن دست دوتایمان بود... در همین حین مامان شروع به صحبت با محمدرضا کرد... یکسری حرف‌هایش برایم خیلی سنگین بود خصوصا آن موقعی که مدت زیادی بود ندیده بودیم و توی خطر بود و حرف‌هایش بوی خاصی می‌داد... بعد که صحبتش با مامان تمام شد دوباره با من صحبت کرد و گفت: مامان و بابا را راضی کردی؟ چون از من قول گرفته بود بعد از دو ماهی که برمیگردد مادر و پدر را راضی کنم که برایش به خواستگاری برویم و من هم شب قبل اعلام رضایت را گرفته بودم... 📝|نقل شده از خواهر بزرگوارشهید 🌿|@shahid_dehghan