📜|#خاطره
✨|#خلوص_نیت
بهش گفتم: پسرم حالا میموندی بعد از تمامشدن دانشگاهت میرفتی!
محمدرضا گفت: مادر، صدایِ "هل من ناصر ینصرنی" امامحسین(ع) رو الان دارم میشنوم
بعد شما میگین دوسال دیگه برم..؟!
شاید اون موقع دیگه محمدرضایِ الان نبودم..!
آخرین باری که تماس گرفت، گفت:
مادر دعاکن شهیدبشم..
مادر جواب داد: برایِ شهید شدن باید اخلاص داشتهباشی!
گفت: ایندفعه واقعا دلم رو خالص کردم و هیچ دلبستگی ندارم...!
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#شهید_ولایی
یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند.تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمیشناخت!
وقتی از بیت برگشت، چشمها و صورتش
قرمز شده بودند، از روحیاتی که در او میشناختم،
مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده
و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است.
هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید و دلیل
گریه هایش چیست، اما یک کلام هم حرف نزد.
پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت:
شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود!
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#در_آرزوی_شهادت
اوایل آشنایی من و محمدرضا، وقتی دم به دم همدیگر دادیم یادم میآید که به دلیل تسلط من بر حرفه عکاسی زیاد در این مورد صحبت می کردیم.
محمد به این رشته علاقه داشت و میگفت: به عکاسی علاقه مندم و در مقابل تو هیچ هنری ندارم.
وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و افتاده حال است به شوخی میگفتم:
چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار!
او جواب می داد: ما هنر شهادت نداریم...
هر بار این این جمله را از او می شنیدم در دلم نهیبی میزدم و نگاهی به چهره محمد میکردم و در دلم میگفتم:
احساس میکنم تو هنرش را داری.
به خودش هم چند بار گفتم. جوابش این بود: «من آرزوی شهادت دارم اما خداوند صلاح ما را بهتر میداند.»
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#خادم_الشهدا
تو خادم الشهدا بودی و از هیچ خدمتی دریغ نمیکردی. حاج حسین یکتا راهم همانجا دیدی. یک روز موقع ظهر بیسیم زدند که :<< همه جمع شید. حاج حسین یکتا داره می آد. >>
به قول علی شما هم که جوجه بسیجی بودید و عاشق اینکه فرمانده ها و قدیمی های جنگ را ببینید. هردو با لباس خاکی جلو رفتیدو سلام و علیک کردید. حاج حسین تورا بغل کرده و با مشت به پشت تو زده بود. و گفته بود :<< شما خادمید. خادم رو باید زد. >>
علی را هم بی نصیب نگذاشته بود. بعد رو به پسرش کرده بود و گفته بود:<< پسرم، اینا خادم هستن،باید اینارو بزنی، هر چی بزنی هیچی نمیگن. >>
نمیدانم آنجا هم چشمانت از شیطنت برق زده بود یا خجالت کشیده بودی و سرت را پایین انداخته بودی؟ اصلا شاید هم سرخ شده بودی.
اما فکر که میکنم میبینم اصلا آدم خجالت کشیدن نیستی. به نظرم حتی بعید نبود که همان موقع توی دلت برای حاج حسین هم نقشه بکشی.
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#محل_شهادت
چقدر حسودی میکردی به آن هایی که در سوریه شهید شده بودند. تو فقط عاشق سوریه نبودی. تو عاشق این بودی که محل شهادتت سوریه باشد.
روی سنگ قبر خیالی ات هم محل شهادتت را سوریه زده بودی.
همانی که علی برایت طراحی کرده بود. عکس سنگ را درست کرد و رویش نوشت : شهید محمدرضا دهقان
همه مطالب را نوشت ولی محل شهادت را نزد. خوشحال بودی و پرسیدی محل شهادت را نزدی؟
علی گفت : هنوز که مشخص نیست.
گفته بودی : تو بزن سوریه.
این را موقعی گفتی که هنوز سوریه رفتن فراگیر نشده بود.
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#از_خدا_جلو_نزنید
در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هرچند پایان این عمر دنیایی اش، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات -سلاماللهعلیها- و شب زیارتی حضرت سیدالشهدا-علیهالسلام- و مهمانی ارباب در کربلا.
ماه مبارک رمضان
سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان ...
حرکت ساعت نُه صبح بود . ما احتمال میدادیم که به تعویق افتد لذا سحری خوردیم..
از همان ابتدای سفر در اتوبوس با اینکه همسفرها را نمیشناخت، ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد.
حدود ساعت ۱۱ صبح بود که از حد ترخص گذشتیم.
همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفتد: " خب دیگه! وقت افطاره! "
-محمد! ما سحری خوردیم!
لااقل بذار وقت نهار بشه.
+ نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه شما طولانیش نکن.
و شروع کرد به افطاری خوردن!...
یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛فقط از یک نفر خجالت میکشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت میکرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا میپذیرفت و واقعا به آن پایبند بود.
وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت،محدویت های سختگیرانه سایرین را قبول نمیکرد.
وقتی شرع به او اجازه کار درستی را میداد، برای عرف و نگاه مردم، برای خواست بقیه ارزش قائل نبود.
"از خدا جلو نزنید!!! "
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#دغدغه_امر_به_معروف
مهدیه میگفت : دربرابر اشتباه بی تفاوت نبودی.
ما خیلیوقتها بهخاطر چند تا باور اشتباه سرمان را زیر برف میکنیم، مثلا میگوئیم: " هرکی رو تو گور خودش میخوابونن،یا موسی به دین خود عیسی به دین خود ".
مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد میآید. همان موقع که به آب و آتش میزدی تا جواب همان خطیب مشهور دربارهی حضرت آقا را بدهی...
یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟
حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی
و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود،
با تسلط صحبت کنی.
📝《 @shahid_dehghan 》📝
~✍🏻|#خاطره
~🍃|#یاران_صاحب_الزمانی
- بچه جان این چه طرز خوابیدنه؟
مگه کارتن خوابی تو؟
+ مگه چطوری خوابیدم!
- پاشو یه تشک بنداز زیرت، یه پتو بکش روت!
تو این سرما چرا اینطوری میخوابی؟🤔
+ اینطوری راحت ترم!
- کلیه هات سرما میخورن، مریض میشی...
.
هرشب حاج علی آقا این حرفها رو تکرار میکرد و با دلخوری از اتاق محمدرضا بیرون میرفت.
شبهای سرد زمستون بدون پتو روی فرش میخوابید.
نیمه شبها مادر پتو میکشید روش اما صبح پتو تا شده کنار اتاق بود.
هرشب ازش می پرسیدیم: چرا؟
تا بالاخره جواب داد: مامان چرا هرشب پتو میاری برام؟ من باید یاد بگیرم روی خاک بخوابم اینجا که فرش هم هست!
شاید داشت خودشو برای سختی های جهاد آماده می کرد، شاید برای در خاک و خون خفتن... هرچه بود آرمان و عقیده و هدفش را خیلی جدی گرفته بود. اگر میگفت سرباز امام زمانم، در عمل هم خود را مجبور به سربازی میکرد حتی اگر مولایش را نبیند.
محمد اهل زندگی بود، قشنگ هم زندگی می کرد اما اهل دنیا نبود. زندگی اش آرمان و عقیده اش بود نه دنیایش.
وقتی در خاک خوابید، وقتی صورت برخاک گذاشت و شد مصداق کوچکی از خَدُّ التَریب، وقتی برایش می خواندم: اِسمَع،اِفهَم یا محمدرضا ابن علی، صدایش در گوشم طنین می انداخت: باید یاد بگیرم روی خاک بخوابم...
〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️
گفتی که به وصلم برسی زود، مخور غم
آری، برسم ، گر ز غمت زنده بمانم!!
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#روحیه_جهادی
روحیهاش اصلا به یک جا ماندن و یک جا نشستن نمیخورد. هم پر جنب و جوش بود و هم روحیه یاری گری داشت. برای همین عاشق اردوهای جهادی بود. یک سال برای ساختن مسجد میرفتند و یک سال برای ساختن حمام. سر و صورت خاکی و لباس گلآلودش موقع کارگری برای ساخت حسینیه و مدرسه هیچ شباهتی با آن محمدرضایی نداشت که همیشه آراسته و مرتب بود و عطرزده. اما این رو و آن روی سکه است که او را محمدرضا کرده !
📝《 @shahid_dehghan 》📝
📜|#خاطره
✨|#شهید_ولایی
یک سال فقط یک کارت برای ورود به بیت رهبری دادند.تا فهمید که رضایت دادیم برود، سر از پا نمیشناخت!
وقتی از بیت برگشت، چشمها و صورتش
قرمز شده بودند، از روحیاتی که در او میشناختم،
مطمئن بودم که مسیر بیت تا خانه را گریه کرده
و از دیدن چهره رهبر منقلب شده است.
هر چه اصرار کردیم از فضای آنجا بگوید و دلیل
گریه هایش چیست، اما یک کلام هم حرف نزد.
پافشاری ما را که دید با حالت شوخی گفت:
شیر کاکائو و کیکش خیلی خوشمزه بود!
📝|@shahid_dehghan
📜|#خاطره
✨|#دغدغه_امر_به_معروف
مهدیه میگفت : دربرابر اشتباه بی تفاوت نبودی.
ما خیلیوقتها بهخاطر چند تا باور اشتباه سرمان را زیر برف میکنیم، مثلا میگوئیم: " هرکی رو تو گور خودش میخوابونن،یا موسی به دین خود عیسی به دین خود ".
مهدیه هنوز هم موقع تعریف کردنش به وجد میآید. همان موقع که به آب و آتش میزدی تا جواب همان خطیب مشهور دربارهی حضرت آقا را بدهی...
یادت هست چقدر با پسرش بحث کردی؟
حتی دوره ولایت فقیه را گذرانده بودی
و تعدادی هم کتاب خواندی تا هرجا نیاز بود،
با تسلط صحبت کنی.
📝|@shahid_dehghan
طعم اخلاص.mp3
زمان:
حجم:
1.96M
🎙|#پادکست
هیئت برایش فقط مجلس نبود؛
مدرسهی عشق بود، بوی اخلاص میداد…
و شوقِ شهادت، از همانجا شروع شد.
#خاطره
#وعده_صادق
#اربعین #امام_حسین
🩶| @shahid_dehghan