eitaa logo
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
7.7هزار دنبال‌کننده
10.6هزار عکس
3.3هزار ویدیو
69 فایل
﷽ [ مـن شنیـدم سـر عشـاق به زانـوے شمـاست و از آن روز سـرم میـل بریـدن دارد ] • ↫زیر نظر خانواده‌‌ محترم‌ شهید "تنھا کانال‌ رسمی‌ شهید در پیامرسان‌ ایتا" 📞| روابط عمومی مجموعه شهید دهقان: 🆔| @Ghoqnooos_7494 📝|ارتباط با ادمین: 🆔| @bentolabbas8
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📝| @shahid_dehghan
🍃📝| پست اینستاگرامی 🔹سالروز نوشتن وصیت نامه آقا هروقت وارد اتاقت میشدم و آنجا را جمع وجور میکردم تکه های کوچک کاغذی را می دیدم که روی آنها مشخصات خودت را به سبک وسیاق وصیتنامه نوشته بودی... با هربار دیدن آن برگه ها قلبم میلرزید و درد شدیدی به سراغم می آمد...غصه تمام وجودم را میگرفت با خودم کلنجار میرفتم و به درگاه خدا ناله میکردم که تو چرا اینکار ها را میکنی؟؟ و هربار که از دانشگاه برمیگشتی و اتاق مرتب شده ات را میدیدی میگفتی: مامان لطفا دست به این تکه کاغذ های من نزن... وهربار ناراحتی من...و هربار سخن تو: یدونه کاملش رو نوشتم و داخل یکی از کتابهات که خیلی دوستش داری برات گذاشتم. الان که فکرش را میکنم تعجب میکنم این آخری را کی؟کجا؟ ودر چه حالتی نوشتی ک من متوجه نشدم!!! محمدرضا جان میدانی امروز چه روزیست؟ همان روزیست که آخرین و کاملترین و جدی ترین حرفهایت را نوشتی و به قلب تاریخ سپردی تا راه گشای هم سن وسالهای خودت باشد... نه! بلکه راهگشای همه ی عاشقان شهدا... یادت همواره جاودان...💛 ۱۴/شهریور/۹۴ آتش قلب مادر... 🍃📝| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل می کردم و گله مندی داشتم. میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند و به این شکل به من می فهماند که غیبت نکنم. 📝|نقل شده از ۲۷ 🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 عاشق دایی هایش بود و نسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. از نظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت. در متانت، ادب و مقیّد بودن شبیه دایی بزرگش بود. اما در پر جنب و جوش بودن و شیطنت هایش به دایی کوچکش رفته بود. طوری که پدربزرگش به او میگفت: شیطنت هایت شبیه من است..!! 📝|نقل شده از ۲۸ 🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 حالات معنویش را حفظ میکرد و اصلا اهل بروز دادن نبود. معنویتش را پشت شوخی هایش پنهان می کرد. اگر مواقعی بود که می فهمید طرف مقابلش می خواهد از اوضاع معنویش اطلاع پیدا کند، مطلقا چیزی نمی گفت مگر که خودش حرف بزند. 📝|نقل شده از ۲۹ 🍃📚| @shahid_dehghan
🍃📚| خاطرات کتاب ابووصال 📝 یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟ برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت. کاری را که دوست داشت انجام میداد. 📝|نقل شده از ۳۰ 🍃📚| @shahid_dehghan
در تربیت فرزندانم سعی کردم با آنها حرف بزنم و از روش و منش شهدا و خاطرات گذشته برایشان بگویم. حتی مجبورشان میکردم که حرف بزنند و ساکت نباشند. البته که بزرگتر شد، شاید خیلی از حرف هایش را نمی گفت. اما من آرام آرام از زیر زبانش بیرون می کشیدم تا حرف بزند. به این شکل فاصله ها بینمان کمتر می شد. نقل شده از ۱۶ @shahid_dehghan
💌| پست اینستاگرامی #مادر_شهید.... 💌🍃| @shahid_dehghan
یکی از همکارانم برای مدرسه ی غیر دولتی اش چند نیرو میخواست. تعدادی را معرفی کردم، هم در فهرست بود. از قبل به او گفتم که در مصاحبه اش اسم من را نیاورد. قول داد. وقتی که رفت و نوبت مصاحبه اش شد از او پرسیدند که اگر دانش آموز چهارم ابتدایی شیطنت کند، به عنوان یک مربی تربیتی چه می کنید..؟! او هم بدون هیچ ملاحظه ای برگشت و گفت: آن قدر بچه را کتک میزنم تا جانش درآید. به خاطر همین جمله اش رد شد. چند وقت بعد که از طریق همکارم جریان را شنیدم به او گفتم که چطور مربی میخواستی بشوی که بچه مردم را کتک بزنی..!!؟ برگشت و گفت من که نمیتوانم دروغ بگویم و کلی خندید. در حین جدّیت کار، شوخی میکرد و سخت نمیگرفت. کاری را که دوست داشت انجام میداد. 📝|نقل شده از ۲۵ @shahid_dehghan
#از_محمدرضا_تا_محمدرضا عاشق دایی هایش بود و نسبت به دو دایی شهیدش ارادت خاصی داشت. از نظر اخلاقی شباهت هایی به دایی هایش داشت. در متانت، ادب و مقیّد بودن شبیه دایی بزرگش #شهید_محمدعلی_طوسی بود. اما در پر جنب و جوش بودن و شیطنت هایش به دایی کوچکش #شهید_محمدرضا_طوسی رفته بود. طوری که پدربزرگش به او میگفت: #محمدرضا شیطنت هایت شبیه #محمدرضای من است..!! 📝|نقل شده از #مادر_شهید #ابووصال #شماره_۳۲ @shahid_dehghan
💌| پست اینستاگرامی #مادر_شهید به مناسبت روز مادر.... #تصویر_۱ 💌🍃| @shahid_dehghan
💌| پست اینستاگرامی #مادر_شهید به مناسبت روز مادر.... #تصویر_۲ 💌🍃| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📝| شعرمورد علاقه ے #آقا_محمدرضا که سروده ی مادرشان استـ.. #شهید_محمدرضا_دهقان 🌹※•﴾ @shahid_dehgha
🍃🌹| درد عشاق را به کجا باید برد.... بر در میکده ے یار وفا باید برد... چون که عاشق سر و دست مےبازد..... سخن باختنش را به خدا باید برد.... هیچگاه فکر نمےکردم دو بیتی که بعد از شهادت دومین شهید خانواده یعنی برادرم سرودم روزی و روزگاری مصداق عینی پیدا کند..... سال شصت و شش در آن شب سرد و بی روح پیکر بی جان برادرے نازنین که از جان بیشتر دوستش داشتم در آغوش کشیدم..... برادرے که فقط سرش آسیب دیده بود..... اما نمی دانم چرا در شعرم سخن از فدا کردن سر و دست به میان آوردم..... اما نه ..... می دانم.... چرا که در تقدیر من چنین نوشته بودند که بعد بیست و هشت سال .... شاهد در آغوش کشیدن فرزند برومندم،پسرم،پاره جگرم،باشم که هم سر را فداے یار کرده بود و هم دست را ..... خدایا قسم به قطره قطره هاے خون ها ،بر دل پر درد من مرهم باش.... امان از دل صبور... 🍃🌹| به قلم . •┄❁🌹❁┄• @shahid_dehghan •┄❁🌹❁┄•
💌| پست اینستاگرامی به مناسبت ولادت شهید💛 💌🍃| @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
💌| پست اینستاگرامی #مادر_شهید به مناسبت ولادت شهید💛 💌🍃| @shahid_dehghan
💌| پست اینستاگرامی به مناسبت ولادت شهید💛 بسم رب الزهراء... مدتی ست دست و دلم به نوشتن نمی رود، دردی جانکاه قلبم را سخت می فشارد، هموطنان عزیزمان در تلاطم و سختی هستند، درگیر سیل و..... اما اینک مثل همچون امشبی، شب ۲۶ فروردین ۷۴ تا اذان صبح درون منزل راه میرفتم از ساعت ۸شب تا ۵ صبح روز بیست و ششم.... چقدرباتونجوا میکردم.... چقدرمتوسل به مادرسادات شدم.....بماند... آنچه مسلم بود اینکه: قراربود پسری متولدشود که در پیشانی نوشتش شهادت رقم خورده بود، پسری که با آمدنش همه ی زندگی و خانواده من را غرق در شادی و شعف کرد، محمدرضایی دیگر متولد شده بود و قراربود آرام و قرار دل دردمند پدر و مادرمن شود آنان که محمدرضای خود را در سال۶۶ در عملیات نصر۸ در منطقه ماووت عراق تقدیم جانان کرده بودند... آری محمدرضای کوچک قرار دل بی قرار کل خانواده شد....آمدنش شمع امیدی در دل ما روشن کرد، شمعی که باید پرفروغ می درخشید و بالنده میشد تا ۲۰ سال بعد چشم و چراغ راه جوانان هم سن و سال خود گردد. آری محمدرضا جان چه زیبا متولد شدی!!!!چه زیبا زیستی!!!!! چه زیبا زندگیت را مدیریت کردی!!!! و چه زیبا پرکشیدی!!!!! گوارای وجودت عزیز دل مادر!!!!میلادت مبارکباد🌸 💌🍃| @shahid_dehghan
نیمه پنهان حالات معنویش را حفظ میکرد و اصلا اهل بروز دادن نبود. معنویتش را پشت شوخی هایش پنهان می کرد. اگر مواقعی بود که می فهمید طرف مقابلش می خواهد از اوضاع معنویش اطلاع پیدا کند، مطلقا چیزی نمی گفت مگر که خودش حرف بزند. نقل شده از @shahid_dehghan
حلقه آتش گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل می کردم و گله مندی داشتم. میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند و به این شکل به من می فهماند که غیبت نکنم. 📝|نقل شده از @shahid_dehghan
حلقه آتش گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل می کردم و گله مندی داشتم. میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند و به این شکل به من می فهماند که غیبت نکنم. 📝|نقل شده از @shahid_dehghan
کانال رسمی شهید محمدرضا دهقان امیری
🍃📝| شعرمورد علاقه ے آقا محمدرضا که سروده ی مادرشان استـ.. #شهید_محمدرضا_دهقان 🌹※•﴾ @shahid_dehghan
🍃🌹| درد عشاق را به کجا باید برد.... بر در میکده ے یار وفا باید برد... چون که عاشق سر و دست مےبازد..... سخن باختنش را به خدا باید برد.... هیچگاه فکر نمےکردم دو بیتی که بعد از شهادت دومین شهید خانواده یعنی برادرم سرودم روزی و روزگاری مصداق عینی پیدا کند..... سال شصت و شش در آن شب سرد و بی روح پیکر بی جان برادرے نازنین که از جان بیشتر دوستش داشتم در آغوش کشیدم..... برادرے که فقط سرش آسیب دیده بود..... اما نمی دانم چرا در شعرم سخن از فدا کردن سر و دست به میان آوردم..... اما نه ..... می دانم.... چرا که در تقدیر من چنین نوشته بودند که بعد بیست و هشت سال .... شاهد در آغوش کشیدن فرزن برومندم،پسرم،پاره جگرم،باشم که هم سر را فداے یار کرده بود و هم دست را ..... خدایا قسم به قطره قطره هاے خون ها ،بر دل پر درد من مرهم باش.... امان از دل زینب صبور... 🍃🌹| به قلم . 💌| @shahid_dehghan |💌
🍃 من یادمه ما هروقت می‌رفتیم حرم امام رضا (ع) (محمد صحن اسمائیل طلا رو خیلی دوست داشت ) جای خاصی رو داشتیم . بهش می‌گفتیم ما همه اینجا می شینیم وقتی می دید ما کجا نشستیم بعد می رفت شروع می کرد کردن به قول خودش ،کیفیت زیارتش تو حرم امام رضا (ع) همیشه به این حالت بود . آنقدر دور حرم تو حیاط ها می چرخید یه موقع ده دور ،هفت دور . طوری که پاهاش درد می گرفت شاید ساعت ها طول می‌کشید و من همیشه می گفتم این چه وضع زیارت کردنه ! بشین یه جا دعا بخون ،نماز بخون بهش میگفتم که چیکار می‌کنی ؟ می گفت : من آنقدر دور آقا می گردم تا آقا خودش به من بگه حالا بسه حالا اینجا بشین و با من حرف بزن و بعد می شینم حرفامو می زنم 📿| @shahid_dehghan
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
🌹بمناسبت سالگرد شهادت محمدرضای عزیز🌹 📍فروش ویژه و کتاب (یک روایت داستانی و جذاب از زندگی شهید مدافع حرم امیری. 💫کتاب را با و کتاب به یادگار داشته باشید. 💯 ما به شما: % + دفترچه یادداشت شهدا + عکس کارتی شهدا + نشانه کتاب(چوب الف) 📬 برای خرید بیش از ۲جلد 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 🌎 تهیه کتاب با 5⃣1⃣ درصد تخفیف ◀️ https://plink.ir/xyCFP 📲 ارسال "یک روز بعد از حیرانی" به ◀️ 3000141441 📞 مرکز پخش ◀️ 02537840844 🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🍃 ما را دنبال کنید... 📌 انتشارات شهید کاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب در کشور 🆔 @nashreshahidkazemi
📖| دوران شیرخوارگے ، سوره‌ے طاها را میخواندم و بہ او شیر مےدادم.🧕🏻 هماݩ زماݩ این سوره را حفظ شدم و آݩ حالٺِ‌معنوی و مهرِمادری برایم لذٺ بخش بود. 📝| نقل شده از 📚| خاطراٺ ڪتاب ابووصاݪ •| @shahid_dehghan
🍃| 🔸بازیگوش در مسیر خانه تا مدرسه،کیفش رو به هوا پرت مےکرد، این ڪار برایش نوعی تفریح محسوب میشد.🍀 دوم ابتـدایی بـود ڪه در مسـیر برگـشت بہ خانه به خاطر حواس پرتی اش تصادف کرد و پایش شکست.🕊 چند روزی در خانه بستری شد اما هیچوقت دسٺ از بازیگوشے‌ هایش بر نداشٺ.🌸 📝| @shahid_dehghan
راز آرامش و سعه صدر مادر از زبان خودشان: "خدا را شکر می کنم که بعد از 20سال توانستم امانتش را قشنگ تحویلش دهم. چون ما امانت داریݓم و در آیه قـرآن داریم ڪه:"و اعلمـوا انما اموالکم و اولادکم فتنه و ان‌الله عنده اجر عظیم و بـدانید ڪه امـوال و فرزنـدان شـمـا وسیـله‌ے آزمایش اند و نزد خدا پاداشی بزرگ هست" (سوره انفال ، آیه 28) به این ها ایمان دارم... باید ببینیم که این امانت را چگونه نگه می داریم. اگر ما بپذیریم ڪه این ها در دست ما امانتند،منِ نوعی باید بعنوان یک مادر خیانت در امانت نکنم و سعی ڪنم آن امانت را به نحو احسن تحـویل صاحبش دهم. یعنی محمدرضا صاحب داشت.در حقیقت من چند‌صباحی‌نگهداری‌اش کردم‌و‌بعد‌ازچند صباح باید تحویلش می دادم...و خیلی خوشحالم که اینگونه تحویلش دادم،باعث روسفیدی من است. محمدرضا کسی بود که اگر نیم ساعت دیر می‌کرد با خودش یا دوستانش تماس‌می‌گرفتم و می‌گفتم: "کجایی؟ ساعت چند میای؟ چرا دیر میای؟" و همین امر باعث شده بود ڪه برنامه هایش را بنویسد که چه ساعاتی کجاست! حتی وقتی می خواست شب را خانه دوستش بماند،از خواب بیدارم می‌کرد و می‌گفت: "مامان من دارم میرم خونه دوستم،صبح بلند شدی دیدی من تو اتاق نیستم خیالت راحت باشه" ، من هم اجازه می دادم. یعنی تا این حد کارهایش هماهنگ شده بود و ما هم خبر داشتیم.ولی حرف من یک چیز دیگر است و آن اینڪه اگر بعضی اوقات احساس ناراحتی کردم خصوصا روزهای اول بعد از شهادتش،فقط و فقط می ترسم حضرت زینب (سلام الله علیها) بگویند هدیه ات کم بود و برای من کوچک بود... و این را هم ایمان دارم که شب اول صفر من محمدرضا را برای سلامتی سیدعلی قربانی کردم. آیت الله بهجت می فرمایند: "گاهی اوقات بلاهای بزرگ را با صدقه های بزرگ برطرف کنید." امام زمان ما قلبش از دست فساد و فجایع و جنایاتی که در جهان می شود،واقعا آزرده است و از غربت خودش قلبش همیشه در غم است.و من عقیده دارم که پسرم را برای سلامتی قلب امام زمان (روحی فداه) صدقه دادم.افتخار می کنم که پسرم عاشق ولایت و مقام معظم رهبری بود، سرباز ولایت بود و خاک پاے ولایت شد...ڪنار پیکرش هم گفتم فدای خاک زیر پای سیدعلی. این ها و احترامی ڪه برای عقیده‌ےخالصش قائل بودم ، باعث آرامش من است." 🍃|•° @shahid_dehghan