ازسرکنجکاوی‌رفتم‌سراغ‌دفترش دیدم‌تعدادی‌نامه‌ونوشته‌لابه‌لای‌کاغذهاست نامه‌یک‌بسیجی‌که‌نوشته‌‌بود: حاج‌همت‌من‌شماروحلال‌نمیکنم‌الان‌سه‌ماه‌است‌که‌ درسنگرمنتظردیدن‌روی‌ِماه‌شماهستم‌اماشماروندیدم.. نامه‌دوم‌هم‌ابرازعلاقه‌یک‌بسیجی‌دیگر ابراهیم‌بر‌گشت‌داخل‌اتاق‌وچشمش‌به نامه‌هاافتادگفت:خواندی‌ژیلا؟ اون‌نامه‌هاکه‌خصوصی‌بود گفتم:چقدردوستت‌دارن‌ابراهیم! کنارمهدی‌نشست‌ویک‌چایی‌ریخت.. درچشم‌هایش‌اشک‌جمع‌شدوشروع‌به‌گریه‌کرد گفت:این‌بچه‌بسیجی‌هاخودشان‌سراسر نوروپاکی‌هستندوگرنه‌من‌کسی‌نیستم فکرکن‌‌این‌بسیجی‌های۱۵ساله‌شب‌هاقبرمیکنند وتاصبح‌اشک‌میریزندوالعف‌میگویند! ژیلابخدامن‌لایق‌محبت‌آنهانیستم.. گفتم:لابدچیزی‌داری‌که‌آنقدردوستت‌دارند دیگر... گفت:دل‌های‌خودشان‌است‌که‌صفادارد🌿♥ @shahid_gomnam15🕊