🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗عشق در یک نگاه💗
قسمت7
یه هفته ای میشد که میرفتیم حسینیه
واقعن حال و هوای خوبی داشت
کمتر از ده روز مونده بود به محرم
شوق اشتیاق زیادی داشتم
که واسه مهمانای امام حسین خدمتی کنم
یه روز بعد دانشگاه به همراه زهرا رفتیم حسینیه
اقایون در حال نصب کردن پرچم و نوشته های یا حسین دور تا دور حیاط بودن
خیلی قشنگ شده بود حسینیه
رفتیم داخل حسینیه
- سلام بر خادمای امام حسین
عاطفه : سلام بانووو خوبی؟
هانیه: ما کجا و خادم اقا کجا
زهرا: عع اینو نگو عزیزم،همین که الان اینجایی یعنی به دستور اقا اینجا هستی
هانیه : انشاءالله
- خوب بچه ها امروز دارین چیکار میکنین
هانیه: بیا لپه پاک کنیم
(خانم موسوی وارد شد ): سلام خانوما، نرگس و عاطفه پاشین باید برین خرید
- چشم
چادرمو مرتب کردم و همراه خانم موسوی رفتیم داخل حیاط
خانم موسوی: بچه ها معرفی میکنم اول ،اقای ساجدی و اقای زمانی عضو بسیج دانشگاه برادران ،
خانم اصغری و خانم محمدی هم عضو بسیج خواهران
خوب بچه ها برین که یه عالم کار داریم
( یعنی من باید همراه اینا برم ،پاهام قفل کرده بود ،احساس میکردم اگه برم باز نگاهای شیطانی و فکرای پلید میاد سراغم )
- ببخشید خانم موسوی؟
موسوی: جانم
- میشه من نرم؟
( همه با تعجب نگاهم میکردن)
موسوی: چرا ؟
- حالم خوب نیست ،شرمنده ببخشید من میرم به بچه ها داخل حسینیه کمک میکنم ،با اجازه
وارد حسینیه شدم ،نفسم به شمارش افتاد
زهرا اومد کنارم : نرگس چیزی شده؟ چرا قیافه ات این شکلیه؟
- زهرا جان خواهری میشه تو به جای من بری؟
زهرا: چرا چی شده مگه؟
- بعدن بهت میگم ،تو الان حاضر شو برو فقط
زهرا: از دست تو ،باشه
با رفتن زهرا یه نفس راحت کشیدم
رفتم کنار هانیه نشستم و با هم لپه رو پاک کردیم
کارمون که تمام شد رفتم داخل حیاط از خانم موسوی خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه
درو باز کردم رفتم سمت اتاقم
مامان: نرگس ،زهرا کجاست؟
- به همراه چند تا از بچه های حسینیه رفتن خرید واسه محرم
مامان: آها باشه
نزدیکای ساعت ۸ بود که صدای ماشین دم در خونه رو شنیدم
رفتم کنار پنجره نگاه کردم
زهرا از ماشین پیاده شد
رفتم روی تخت دراز کشیدم
بعد چند دقیقه ،در اتاق باز شد
زهرا: حاج خانوم چه طوره؟
- خوبم
زهرا: خیلی زرنگیااا ،ما از کت و کول افتادیم خودت اومدی اینجا داری لم میدی ؟
- چیا خریدین؟
زهرا: قند ،چایی،برنج ،البته چند تا چیزی دیگه هم مونده ،دیگه شب شد گذاشتیم واسه فردا
- همراه کی اومدی ؟
زهرا: اقای ساجدی و آقای زمانی، اول عاطفه رو رسوندن ،بعد منو خدا خیرشون بده کی میخواست تنهایی بیاد خونه
•••••
🍁نویسنده: فاطمه ب🍁
.............................................
دوستان گرانقدر کپی رمان درصورت ذکر نام نویسنده و تغییر ندادن نام رمان مجاز است
در غیر این صورت نویسنده راضی نیست
و اینکار پیگردالهی دارد💯
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸