😱اصغرجان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟!
🌷به اصغر می گفتم اینقدر بسیج نرو. زن و بچهات هم حقی بر گردنت دارند. میگفت: مامان ما از پدرمان یاد گرفتهایم. چرا جلوی فعالیتهای من را میگیری؟
🏡ما با زن و بچههای اصغر یک جا می نشستیم. ما بالا بودیم و آنها هم پایین می نشستند. خانه بزرگی هم نداشتیم. وضع مالی به خصوصی هم نداشتیم. به پدرش می گفت یک صد تومانی به من بده؛ بچه هایی که تا حالا مشهد نرفتهاند، گناه دارند؛ ببرمشان مشهد.
❗️می گفتم: تو زن و بچهات را می گذاری و می روی؟!
👈می گفت: این بچه ها نباید به راه بد کشیده شوند. باید مواظبشان باشیم.
🧑🏻یک پسری بود که زنجیر میانداخت و شلوار لی تنگی میپوشید. یک روز دیدم اصغر باهاش حال و احوال می کند و حرف می زند.
گفتم: اصغر جان! با اون پسره نگردی لنگه اون بشی؟!
گفت: من زن و بچه دارم. می خواهم به راه بیاید...
👌الان آن بچه شده سر به راه و عالی.
#شهید_حاج_اصغر_پاشاپور
#روایت_مادر_معزز_حاج_اصغر
@shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹