کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم
#بهزاد_دانشگر
#پارت_2
«دایی»
مهمانی که میگیریم کسی نمیداند باید چه کار کند و چه حرفی بزند. اصلا حرفی بزند یا نه از خاطراتش بگوید یا سکوت کند تا هرکسی برای خودش جواد را به یاد بیاورد. فکر کند به خنده ها و قهقهه هایش که آهنگ مهمانی هایمان بود مهمانی مان با این آهنگ جلو می رفت و چقدر همه دوستش داشتند حالا توی ،مهمانی صدایش را که نمی شنوم، با چشم هایم دنبالش میگردم خانمها برای خودشان، دخترها هم گوشه ای دیگر کز کرده اند و من از جمع مردها، به دورهمی پسرهایمان نگاه میکنم که دلم میخواهد جواد در جمعشان باشد.
نیست ...
جواد نیست و صدای بلندش توی خانه نمیپیچد. چشمهایم را میبندم و بر میگردم به چند ماه قبل دور هم نشسته اند و بحث میکنند؛ بحث سیاسی و فرهنگی و هر حرفی که پیش بیاید به قول خودش نشسته ایم لیچار میگوییم آخر کار هم دوسه نفری دست به دست هم
می دادند و سربه سر یک نفرشان میگذاشتند تا از فکر درش بیاورند.
اما من از فکر جواد در نمی آیم ۲۲ ساله بودم و جواد از آب وگل درآمده بود. شیرین شده بود جوانی ام همزمان شده بود با سالهای دفاع مقدس لابه لای کارهای منطقه به مرخصی می آمدم. آن موقع مجرد بودم. خواهرها و برادرها خانه پدرم جمع میشدند. جواد یکی دو سالش بود. میشد سومین خواهرزاده .من بچه ها را خیلی دوست داشتم
.
وقتی می رسیدم، اول سراغ آنها را میگرفتم
جواد را بغل میکردم و بالا و پایین
می انداختم و قربان صدقه اش میرفتم کارهایش شیرین بود. دست هایش را به صورتم میکشید و به ریشهایم ور میرفت. می خواست لپم را بکشد، نمی توانست. نمی دانم چند نفر لپ هایش را کشیده بودند که یاد گرفته بود.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii