eitaa logo
🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
2.5هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
56 فایل
«کانال رسمی،تحت نظارت خانواده شهید» میگفت:"مردان خدا، گمنامند" آنچنان طریق گمنامی در پیش گرفت که لایق شهادت شد اینجا از اومینویسیم🪶 تا با یادش، روحمان جَلا گیرد✨🕊️ خادم کانال: @Shahid_javad_m
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
❥ ...
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «زن دایی» بعضی وقتها اسم عمه که روی صفحه گوشی ام می افتد، فکر میکنم نکند هنوز پیکر جواد برنگشته است و من باید از هر دری صحبت کنم تا عمه نگوید دیگر چه خبر؟ آن ۲۷ روزی که طول کشید تا جواد برگردد ، بیشتر وقتهایش را خانه خواهر شوهرم بودیم . گاهی میشد که به خانه خودمان می آمدیم. خواهر شوهرم تلفن میزد هر حرفی که به ذهنم میرسید می گفتم، خدا خدا میکردم از جواد نپرسد و نگوید دیگر چه خبر؛ اما برای همین زنگ میزد. اصلاً همه حواسش به جواد بود. این را که میگفت، تمام بدنم می لرزید دلم میخواست مثل قبل ترها بگویم خبری نیست سلامتی. اما خبری بود. همۀ خبرهای عالم اینجا بود. همین جا توی محل خودمان، خانه خواهرشوهرم همین جاهایی که جواد را برای بار اول دیدم .جواد هشت ماهه بود که ما عقد کردیم توی عکسهای عقدمان هم مشخص است یک پسر بور و سفید و تپل که بغل مادرش است. یکی از خواهر شوهرهای دیگرم هم یک پسر هم سن و سال جواد داشت؛ اما جواد هم درشت تر بود هم خواستنی تر نه اینکه توی فامیل خودمان بچه نداشته باشیم نه، هم پسر خواهر داشتم هم پسر برادر؛ اما جواد از آنها هم خواستنی تر بود. خیلی کوچک بود که همه بچه های فامیل را جمع میکرد و می آمد خانه ما خب حیاط خانه مان بزرگ بود شوهرم هم دل به دلشان میداد و با هم بازی میکردند همیشه یکی از لامپها و چراغ های خانه مان شکسته بود. تا می آمدیم یکی را درست کنیم یکی دیگر می شکست هرجا که بودیم جواد بقیه بچه ها را مدیریت میکرد و بازی میکردند. بزرگ تر هم که شد پای ثابت همه شلوغ کاریها بود یک بار که خانه جاری ام مهمانی بودیم بچه ها را جمع کرد و با هم یک ملحفه سفید روی محسن، پسر خواهر شوهرم انداختند که آن وسط خوابیده بود به بچه ها میگفت مثلاً این مرده است و برایش عزاداری میکردند تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر» بیست و یکی دو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زن گرفتن این بچه نمی کنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا یک فکری میکنم صبح روز بعد، جواد گفت ،ننه چه فکری کردی؟ گفتم درباره چی فکر کنم؟ گفت خب زن گرفتن من دیگر! مگر به بابا حاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جلدی¹؟ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن گفتم ،جواد ننه حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم در خانه کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ می خواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند یک آقا و ننه دسته گل با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست. گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمی توانی بیندازی پشت قباله عروس، این خانه هم توی قباله من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر کارش یکی دو ماه بعد بابایم خبر داد که یک تکه زمین پشت خانه مان را می خواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصد هزار تومان بیشتر ندارم. دویست هزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم. زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد. هفته بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خنده ام گرفت. کلا همین جور بود. اگر می خواست کاری انجام بدهد دیگر کسی یا چیزی حریفش نمی شد کوتاه نمی آمد گفتم اصلا بگو ببینم چه جور دختری میخواهی؟ شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانواده دار باشد، مؤمن باشد حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم این جور جاها بروم جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو اگر همچین دختری پیدا کردی بیا بگو تا برویم خواستگاری دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه خانم سلیمانی، دختر فلانی را می شناسی؟ گفتم چندان نه فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیق هایم را هم کرده ام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم. ۱_در لهجه اصفهانی به معنی زود و با عجله تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «دایی» این جدیت و کاربلدی اش را که می دیدم، حیفم می آمد درجه اش بالا نرود. می گفتم دیپلمت را بگیر و بگذار روی پرونده ات. قبول نمی کرد. خیلی بهش توپیدم که من می دانم به خاطر درجه ات لباس نمی پوشی. اگر لباس بپوشی، آن وقت مجبور می شوی درجه را هم بزنی. برای همین هم خجالت می کشی. خودم می دانستم این طوری نیست؛ ولی می گفتم شاید تأثیری داشته باشد. دیپلمش را هم که گرفت، تا دوسه سال روی پرونده اش نمی گذاشت. تا بالاخره به خاطر دل پدرش راضی شد. اصلاً این بشر با چارچوب مشکل داشت. زیر بار چارچوبی که محدودش کند، نمی رفت. پیشرفت با چارچوب را قبول نداشت. توی کَتش نمی رفت که برود فلان مدرک را بگیرد تا درجه اش بالاتر برود. این طور پیشرفت ها را قبول نداشت. به دلش نمی چسبید. می خواست توی کار، خودش را نشان بدهد، توی کار پیشرفت بکند. کاری را بگیرد و تا تهش برود. آن قدر انرژی مصرف بکند که به ته کار برسد. یعنی یک میدان را می خواست که خودش را نشان دهد، کار بکند، تلاش بکند. اگر می خواست در چارچوب ها قرار بگیرد،محدود می شد. همین ویژگی اش هم دلیل جابه جایی اش شد. بعد از حدود دوازده سال، آمد و گفت می خواهم از نیروی هوایی بیایم بیرون و از جای دیگری شروع کنم. گفتم جایت که خوب است. گفت کار برایم تکراری شده. به واحد اطلاعات سپاه رفت؛ اطلاعات شهری. سه چهار نفری با لباس شخصی توی شهر دنبال سوژه ها بودند. این کار با آن جنب وجوش مخصوص جواد چفت شده بود. بهش می آمد. این وسط میدان داری می کرد. پایگاه شهید چمران، اطلاعات ناحیۀ درچه، اطلاعات استان، با همه همکاری می کرد.
کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر» بیست و یکی دو سالش که بود، یک شب منزل بابایم بودیم جواد معمولاً با باباحاجی خیلی جور بود و باهاش شوخی میکرد. آن شب باباحاجی بین شوخیهایشان رو کرد به ما که چرا فکری به حال زن گرفتن این بچه نمی کنید؟ من خندیدم و گفتم باشد بابا یک فکری میکنم صبح روز بعد، جواد گفت ،ننه چه فکری کردی؟ گفتم درباره چی فکر کنم؟ گفت خب زن گرفتن من دیگر! مگر به بابا حاجی نگفتی که یک فکری میکنی؟ گفتم به همین جلدی¹؟ گفت پس تا شب فکرهایت را بکن گفتم ،جواد ننه حالا حاجی یک چیزی گفت. اگر ما الان بخواهیم در خانه کسی را بزنیم، میگویند داماد چه دارد؟ می خواهی چه جوابی بدهی؟ گفت میگویم خدا حفظشان کند یک آقا و ننه دسته گل با یک فامیل که مثل کوه پشتم هستند. این خانه هم که هست. گفتم خدا اینهایی را که گفتی حفظ کند؛ ولی اینها را که نمی توانی بیندازی پشت قباله عروس، این خانه هم توی قباله من است. باید از خودت یک چیزی داشته باشی جواد سری تکان داد و بلند شد رفت سر کارش یکی دو ماه بعد بابایم خبر داد که یک تکه زمین پشت خانه مان را می خواهند بفروشند. به جواد گفتم اگر میخواهی کاری کنی، الان وقتش است. گفت من الان ششصد هزار تومان بیشتر ندارم. دویست هزار تومان هم میتوانم وام بگیرم. شما میتوانید کمکم کنید؟ گفتم خب ما هم که تنهایت نمیگذاریم. زمین را خریدیم دومیلیون و چهارصد. هفته بعدش آمد که خب این هم زمین! دیگر منتظر چه هستید؟ از این سماجتش خنده ام گرفت. کلا همین جور بود. اگر می خواست کاری انجام بدهد دیگر کسی یا چیزی حریفش نمی شد کوتاه نمی آمد گفتم اصلا بگو ببینم چه جور دختری میخواهی؟ شروع کرد به سخنرانی که زن من باید خانواده دار باشد، مؤمن باشد حجابش خیلی خوب باشد، اهل مسجد و بسیج و هیئت باشد. اگر من خواستم این جور جاها بروم جلویم را نگیرد. گفتم اوه! حالا برو اگر همچین دختری پیدا کردی بیا بگو تا برویم خواستگاری دو یا سه هفته بعدش آمد که ننه خانم سلیمانی، دختر فلانی را می شناسی؟ گفتم چندان نه فقط سه روزی که مسجد امام اعتکاف بودیم، با خواهرش آنجا بود. گفت خب از الان بیست روز وقت داری بروی راجع بهشان تحقیق کنی. من فکر و تحقیق هایم را هم کرده ام؛ ولی شما هم جدا تحقیق کنید تا بشود تصمیم بگیریم. ۱_در لهجه اصفهانی به معنی زود و با عجله تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
۵ روز مانده تا سالگرد شهادتت🥲✨️ برشی از کتاب "" : روز های اول ، فکر می کردم جواد دیگه رفته ؛ اما بعد ها ، چند بار اتفاق هایی افتاده حضورش را حس کردم . جواد وقتی بود خیلی اصرار می کرد حتما خانه مان را بسازیم و بعد عروسی کنیم ؛ بعد از رفتنش یک بار ؛ جایی را نداشتم می‌رفم سر مزار جواد . یک وقتی رفتم که خلوت باشد . نشستم سر مزارش و با کف دست زدم روی سنگ مزارش ؛ همان طوری که عادتمان بود میزدیم روی زانوی همدیگر ، گفتم مشتی ، خیل نامردی ؛ من همه این سال ها روی کمکت حساب می کردم ما را انداختی توی ساخت و ساز خانه و حالا که باید کنارم باشی ؛ گذاشتی رفتی... چند آیه قرآن هم خواندم و برگشتم خانه... شب نشده مشکل حل شد ، پولی آمد توی حسابم که اصلا رویش حساب نکرده بودم این بود که شد عادتم ؛ این قدر سرعت حل شدن مشکلم برایم عجیب بود که فردایش به حاج آقا مجتبی هم گفتم حاج آقا گفت تعجب ندارد ؛ ""جواد وقتی هم که زنده بود ، همین طور کار بقیه را راه می انداخت... حالا هم آن دنیا دستش باز است و مثل همین دنیایش ، افتاده دنبال باز کردن گره های مردم..."" تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii
۳ روز مانده تا سالگرد شهادتت🥲✨️ برشی از کتاب "" : همین دوشنبه عصر ، سرخاکش بودم یک نفر خرما آورده بود دهنم آفت زده بود و نمی توانستم بخورم وقتی می خواستم برگردم ، گفتم شاید ناراحت بشود . یک خرما برداشتم و خوردم ؛ اما دهنم را خیلی سوزاند . همان شب خواب دیدم که مهمانی داریم و همه جای خانه خرما بود دیس های خیلی بزرگ پر از خرما توی خانه چیده بودند و کارتن های پر از خرما می آوردند توی خانه و خالی می کردند ؛ مهمانی که تمام شد گفتند مکه ای ها دارند می آیند . من و خواهرم رفتیم درِ خانه پسر عموی جواد ؛ آمد و گفت برای چه اینجا ایستاده اید؟ گفتیم جواد دارد از مکه می آید . همین که جمعیت آمد ، جواد را دیدیم توی آن همه مرد از همه بلندتر بود . از سینه به بالایش پیدا بود . توی خواب ، یاد حرف های خواهرم افتادم که وقتی جواد شهید شده بود و پیکرش برنگشته بود می گفت کی می شود امام زمان(ع) ظهور کند و من جواد را توی صف یاران امام زمان (ع) ببینم ؛ همان تسبیح سبزش را که همیشه دستش بود ، تاب می داد و به طرف ما می آمد از خواب که پریدم گریه ام افتاد . یاد روزهایی افتادم که صدای قهقهه اش توی خانه می پیچید و خودش را برایم لوس می کرد. نمی دانم چرا داغ جواد برایم سرد نمی شود. سرم را گذاشتم روی زمین و به روزی فکر کردم که دوباره در صف یاران امام زمان(ع) می بینمش... تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii