کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_3
«
مادر»
مدرسه شان هم توی محل بود و با یکی از پسرهای همسایه که با هم نسبت فامیلی داشتیم میرفتند .مدرسه سالهای دبستان درسشان
خوب بود و با همدیگر رقابت میکردند سر همین رقابت هم خیلی با علی جر و بحث میکرد و دعوایشان میشد بعدش میدیدم عصر دارد میرود بیرون میگفتم کجا جواد؟ میگفت دارم میروم سراغ علی میگفتم پس شما که همین ظهری با هم دعوا کردید میگفت آن مال مدرسه بود اینجا توی محل بازی مان سرجایش است.
توی بازی ها هم معمولاً رهبر و مدیر بازی ها و بچه ها بود. هم جثه اش درشت تر بود هم ارتباطش با بچه ها خوب بود این بود که ازش حرف شنوی داشتند از مدرسه که بر میگشت دیگر توی خانه بند نبود حتی اگر در را قفل میکردم از روی دیوار میپرید آن طرف گاهی وقتها دست برادرش را هم میگرفت و میکشیدش بالا و میپریدند توی کوچه خیلی وقتها با دوستانشان میرفتند صحراهای دورتر که من دیرتر پیدایشان کنم و بتوانند بیشتر بازی کنند؛ منتها من کوتاه نمی آمدم از این زمین کشاورزی به آن زمین از این صحرا به آن صحرا میگشتم دنبالشان از این و آن میپرسیدم تا پیدایشان کنم یکهو سر برمی گرداندند و میدیدند من کنار زمین فوتبالشان ایستاده ام و دارم نگاهشان میکنم درباره خانواده
دوستانش تحقیق میکردم تا خیالم از سلامتشان راحت شود؛ چون معمولاً با بچه هایی دوست میشد که یک سروگردن از خودش بزرگتر بودند به یکی دوتایشان که میشناختم زنگ میزدم سفارش جواد را میکردم که حواسشان به بچه ام باشد. بعدها هم که رفت دنبال کار فرهنگی، شمارۀ یکی از دوستانش را داد بهم که هر وقت من بیرونم یا با این رفیقم هستم، یا از من خبر دارد فهمیدم این دوستش آدم درستی است که شماره اش را بدون
ترس می دهد به من ،فهمیدم که به من و مراقبت هایم اطمینان دارد. از بچگی خوش سروزبان بود و وقتی از مدرسه می آمد، دوست داشت بنشیند برایم حرف بزند این حرف زدن باعث شده بود که از کارهایش با خبر شوم و هرجا احساس میکردم ممکن است کج برود، تذکر بدهم بهش، و به همدیگر اطمینان کنیم بهم میگفت ننه، میگفت دوست ندارم بهت بگویم مامان من هم ننه گفتنش را دوست داشتم.
توی خانه هم مراقب روابطش با خواهر و برادرش بودم چون بچه اول بود، جلوی همدیگر نصیحتشان نمیکردم جواد را میکشیدم کنار و آرام باهاش حرف میزدم که حرمتش جلوی خواهر و برادرش از بین نرود. یا صبر میکردم وقتی بقیه خانه نیستند دوتایی بنشینیم حرف بزنیم و مسائلش را گوشزد میکردم بعدها که بزرگ تر شد این عادتمان بینمان ماند؛ منتها به مرور این طوری شد که جواد شد مشاور من و هروقت مشکلی داشتم باهام حرف میزد
.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii