کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_5
«
برادر شهید»
این روزها یادآوری خاطرات گذشته برایم سخت است. خیلی جاها میگویند بیا درباره جواد خاطره بگو؛ ولی من قبول نمیکنم البته توضیحی هم ندارم بدهم .
اگر بگویم حافظه ام به خاطر مجروحیتم کم شده، چه کسی باور میکند؟ این است که بهانه می آورم و قبول نمیکنم؛ ولی واقعاً چیز زیادی از گذشته یادم نیست
تفاوت سنی من و جواد سه سال بود من از کوچکی چندان اهل دعوا و درگیری نبودم بازی میکردم؛ ولی دعوا نه . معمولاً عصر می رفتیم توی کوچه و فوتبال بازی میکردیم تا مغرب ،جواد هم بود، جواد از همان وقتها خیلی اهل رفاقت بود تا همین چند سال پیش، با خیلی از رفقای مدرسه اش همچنان ارتباط داشت خارج از فضای مدرسه با همدیگر رابطه داشتند. یعنی توی سه ماه تابستان، باز هم همدیگر را می دیدند. بعدها هم که رفت پایگاه بسیج، باز هم با هم بی ارتباط نبودند.
توی خانه مثل خیلی از برادرهای دیگر با همدیگر کل کل میکردیم گاهی میپریدیم روی سر و کول هم، یا کمی همدیگر را مشت و مال می دادیم؛
گاهی به شوخی و گاهی جدی .
من شیطنتهای خودم را داشتم و او هم می خواست بزرگتری کند. گاهی میشد که من توی خانه دسته گل آب میدادم و میانداختم گردن جواد ،شده بود که کتک هم بابتش بخورد؛ اما بعدش دوباره با همدیگر برادر بودیم و رفیق.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii