کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «خواهر» هنوز هم روزهای جمعه منتظرم، منتظرم تا مادرم تلفن بزند و بگوید می آیی خانه ما؟ و من با اینکه دلیلش را میدانم باز هم بگویم چطور؟ بعد مادرم بگوید جواد زنگ زده میگوید اگر آبجی می آید خانه تان ما هم بیاییم و من دلم پر بکشد و بگویم می آیم. تا اولین سالگرد جواد، جمعه ها به خانه مادرم نرفتم روز جمعه که میشد دل شوره عجیبی به سراغم می آمد. میدانستم برای مادرم هم سخت است. نمی خواستم خاطره هایمان بیاید جلوی چشممان؛ خاطره هایی که جواد همه جایش بود. آن وقت هرچه چشم ،بچرخانیم جواد را نبینیم و دوباره مجبور شویم چشمهایمان را ببندیم تا جواد را تصور کنیم چقدر دلم میخواست مثل بچگی هایمان دعوا می کردیم. آن وقت جواد می آمد و میگفت بلند شو برویم فلان چیز را برایت بخرم یا دوری بزنیم تا حال و هوایت عوض شود. دعوا که میکردیم نمیگذاشت به یک ساعت بکشد. دل توی دلش نبود که آشتی کند و یک جوری از دلم در بیاورد. . یادم هست آن زمان که تازه دستگاه سی دی آمده بود، پدرم خرید و آورد خانه سراینکه کنترل دست کی ،باشد آن قدر سه تایی دعوا کردیم که مادرم آمد کنترل را از دستمان گرفت و انداخت زمین و خرد شد. بعدش جواد و سجاد فرار کردند و کتک ها را من خوردم همیشه کارشان همین بود. فرار میکردند و من به جایشان تنبیه میشدم . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii