کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_22
«
همسر»
فاطمه روی پایش بند نبود انگار هر چند لحظه یک بار، دسته گلش را نشان میداد و می پرسید مامان، گلهایم قشنگ است؟ بابا دوستشان دارد؟ برای هزارمین بار در آن یک ماه بغضم را فرو دادم. سعی کردم لبخند
بزنم تا فاطمه ام دلش خوش نشود آره مامان... خیلی قشنگ اند. بغض یک ماهه ام به کنار؛ الان بیشتر نگران فاطمه بودم. مبادا باور کرده باشد که الان خودِ خودِ بابایش دارد از هواپیما می آید پایین. مبادا با دیدن تابوت ،بچه ام شوکه شود و دلش طوری بشکند که دیگر نشود درستش کرد. یکی آمد خبر داد که هواپیما تا پنج دقیقه دیگر می نشیند روی باند روی دو پا کنار فاطمه نشستم؛ طوری که اندازه دخترکوچولویم بشوم و صورتم کنار صورتش قرار بگیرد. به چشمهایش نگاه کردم که میدرخشید. نشد... نمی شد توی چشم هایش نگاه کنم خودم را با مرتب کردن موهایش مشغول کردم ،فاطمه مامان جان... یادت هست دفعه قبل کی آمده بودیم فرودگاه؟ روزی که شهید مهدی اسحاقیان برگشته بود. بابا هم الان همین طوری دارد بر میگردد.
بمیرم دخترم فقط سرتکان داد که میداند. خیالم که از او راحت شد سپردمش به خواهرم میخواستم وقتی جواد از هوایپما می آید پایین، بروم کنارش می خواستم آن لحظه دیگر نگران فاطمه نباشم. میخواستم فقط خودم باشم و جواد.
چقدر این چندباری که از سوریه بر میگشت آرزویم بود بروم استقبالش؛ اما خوشش نمی آمد. من هم اصرار نمیکردم که راحت باشد. که خوشحال تر باشد. مگرنه اینکه همه این سالها مهمترین دغدغه ام همین بود که جوادم خوشحال باشد؟ حالا هم شاید دوست نداشت بیایم استقبالش؛ اما...