کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر» بعد از فوت بابا، یک بار دیگر امام رضا دعوتمان کرد و رفتیم مشهد؛ اما جای خالی بابا خیلی نمایان بود انگار هیچ کداممان حال و حوصله و نشاط دفعه قبل را نداشتیم آن چند روز مدام به فکر خانواده مان بودم. اینکه چه کار می شود کرد تا دوباره شادی و نشاط به خانه مان برگردد. به فکر ازدواج افتادم. شاید ازدواج من و آمدن یک داماد، دوباره مامان را سرحال میکرد. تا قبل از فوت بابا ،هروقت مامان از ازدواج ما حرف میزد، انگار قند توی دلش آب می شد؛ برعکس من که انگار متنفر بودم از ازدواج. چون ازدواج من را از خانواده ام جدا میکرد. اما توی مشهد احساس کردم شاید هم برعکس شود و خانواده مان گرم تر شود به نظرم خود این فکر از کرامتهای امام رضا بود. توی همان مشهد بود که دعا کردم امام رضا همسری برایم انتخاب کنند که تکیه گاه همه مان باشد اولین شغلی هم که به ذهنم آمد، پاسداری بود. دور و برم پاسدار کم نبود یکیشان هم دایی ام بود که دوستش داشتم برای همین حس بدی به شغل پاسداری نداشتم. بعدها فهمیدم آقا جواد هم توی همان کاروان مشهدمان بوده و به مسئول کاروانمان کمک میکرده خودش را ندیدم فقط گاهی میشنیدم که مدیر کاروانمان اگر کسی کاری داشت میگفت بروید به آقاجواد بگویید، کمکتان میکند. بعد که برگشتیم باز هم اینجا و آنجا اسم جواد محمدی را می شنیدم. توی مسجد کارهای افطاری با او بود. توی پایگاه بسیج و مسجد مصلا هم اسمش زیاد شنیده میشد. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii