کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_25
«دایی همسر»
وقتی رفیقش امد سراغ من و گفت باهات کار دارم فکرش را هم نمیکردم بخواهد برای جواد پا پیش بگذارد آمد خانه من دوتایی نشستیم
و گفت میخواهیم برای جواد زن بگیریم. گزینه اول هم
است.
خانه خواهرت
بچه های خواهرم پدر نداشتند شوهر خواهرم که از دنیا رفت خواهرم سه تا بچه داشت دو تا دختر و یک پسر من دایی کوچک ترشان بودم. فاصلۀ سنیمان کم بود هم توی بحث های اخلاقی و اعتقادی پای
صحبتشان بودم. خیلی به هم نزدیک بودیم برای همین وقتی دوستان جواد می خواستند دختر خواهرم را برای جواد خواستگاری کنند، می آمدند
سراغ من ،
میخواستند اجازه بگیرند که بروند خواستگاری.
جواد را از همان موقع ورودی گزینش سپاه دیدم، میشناختم. بار اولی بود که میدیدمش به یکی از بچه ها گفتم این کیست؟ گفت جواد
محمدی اهل دینان است. پرسیدم کجاست؟ گفت نیروی هوایی.
من چند سالی از جواد بزرگ تر بودم؛ ولی جواد پنج شش ماهی زودتر از من وارد سپاه شده بود. همان موقع طوری با من گرم گرفت و صمیمی شد که انگار چند سال است من را میشناسد توی این چند سال هم با یک سری روحیات و اخلاقیاتش آشنا شده بودم.
رفت و آمدش را توی جلسات و مسجد میدیدم به رفیقش گفتم باید تحقیق کنم. او هم از ویژگی های اخلاقی و اعتقادی جواد گفت و بعد هم تأکید کرد که من جواد را تأیید میکنم جواد را همه تأیید میکردند. اول از همه به دختر خواهرم گفتم. میدانستم اعتقادات خیلی برایش مهم است. گفتم جوانی می خواهد بیاید خواستگاری ات اسمش جواد محمدی است.
پاسدار است و از لحاظ اعتقادی و اخلاقی همه تأییدش میکنند حجت را روی حرف حاج آقا مجتبی گذاشتیم قرار شد برویم و با ایشان صحبت کنیم .
حاج آقا گفتند که من جواد را تا الان تأییدش میکنم.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii