کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_27
«
همسر»
آقا جواد گفته بود من به قرار شد برای نامزدی برویم انگشتر بخریم دست زن نامحرم نگاه نمیکنم ببینم کدام حلقه به دستش بیشتر می آید اگر مسئله ای نیست با مامان بروید برای خودم هم این مسئله اهمیت
داشت. این شد که با مامان آقاجواد رفتیم برای خرید حلقه. آقا جواد دوست داشت مراسم عقدمان را حاج آقا مجتبی موسوی بخوانند. روز عقد با مامان و دایی و ننه و آقاجان رفتیم منزل حاج آقا. آقا جواد هم با مامان و بابایش آمد باز هم دلهره و اضطراب داشتم صورتم انگار داشت گر میگرفت. مامان نگاهم کرد و پرسید چیزی شده؟ گفتم نه قرآن را باز کردم و سوره نور را خواندم تا حاج آقا آمدند. آقا جواد پیش ما نبود. خطبه وکالت داماد را خوانده بودند و بعد آمدند از من وکالت گرفتند. حاج آقا سه بار خطبه وکالت را خواندند و سؤال کردند بنده وکیلم؟ انگار زبانم سنگین شده بود؛ به خصوص که جای خالی بابا خیلی نمود داشت.
بالاخره بله را گفتم و حاج آقا بعدش صیغه محرمیت را جاری کردند. بعد از عقد برای آقایان چای و شیرینی بردم. آقا جواد آمدند سینی را بگیرند. این بار محرم بودیم و آقاجواد خیلی راحت زل زد توی چشمهایم. بعد گفت خدا را شکر و خندید. اولین خنده قشنگش را اینجا دیدم. دلم
انگار سبک شد.
یکی دو روز بعد رفتیم برای بقیه خریدها؛ مثل طلا و لباس این بار محرم بودیم و اقا جواد هم آمد خیلی زود خودمانی شده بود و مزه می ریخت. اصلاً انگار روی پاهایش بند .نبود طلا که خواستیم بخریم آقاجواد گفت سنگین ترهایش را بردار گفتم میخواهید من را امتحان کنید؟ چشمک زد
که نه بابا پولش را میدهد