کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_28
«
همسر»
مراسم عقد خانه ما بود اقا جواد با پسرهای فامیلشان آمد و اتاق عقد را تزیین کردند یک عکس از آقا هم گذاشت وسط تزئینات بین کارهایش صدایش زدم و گفتم میشود شما نیایید توی قسمت زنها؟ خندید و گفت من از خدایم بود. فقط مانده بودم چطور بگویم که یک وقت شما و
مامانتان ناراحت نشوید.
بعد از عقد مامانم را صدا زد و برایشان توضیح داد که سپاهی یعنی مأمور؛ يعنى ممكن است یک هفته یا چند شب خانه نیاید. گفت نمی خواهم زنم در نبودم توی خانه مستأجری اذیت بشود. یک زمین گرفته ام و می خواهم بسازمش؛ ولی تا خانه ساخته نشود، عروسی نمیگیرم. ممکن است طول بکشد؛ ولی کمی تحمل کنید تا دخترتان اذیت نشود آن روزها، محل خدمتش نیروی هوایی بود عصر بهش زنگ و خسته نباشید میگفتم میگفت آماده باش استراحتی میکنم و عصر می آیم خانه تان، شب برویم مسجد برای نماز یکی از همین روزها دیدم ساعتش دستش نیست. گفتم پس ساعتت کو؟ گفت فردا میبندم فردایش هم ساعت را نبسته بود. دوباره پرسیدم دوباره گفت روز بعد بالاخره گفت ببین، وقتی ساعت میبندم موقع قنوت چشمم میافتد به ساعت و یاد شما میافتم حواسم از خدا پرت می.شود قرارمان هم از اول این بود که
اول
خدا، بعد خودمان پس
اجازه بده توی قنوت فقط حواسم به خدا باشد