کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر» یکی دو باری گفتم برای خرید جهاز همراهمان نمی آیی؟ گفت اگر راحتی من را میخواهی بگذار من بازار نیایم . میدانستم که از بازار خوشش نمی آید. میگفت توی بازار مردم حدود محرم و نامحرم را رعایت نمیکنند ولی برای خرید وسایلی که بزرگ بودند می آمد کمک ماشین میگرفت و کمک میکرد تا خانه ببریمش مرتب هم میگفت برای جهاز، خودتان را به دردسر نیندازید. هر چه ساده تر بهتر؛ فقط در حدی که زندگیمان را با آن شروع کنیم. میگفت فقط یک دست بشقاب و قابلمه هم باشد، کافی است. محکم گفت حق خریدن مبل ندارید. فعلا که میتوانیم روی زمین بنشینیم هر وقت هم لازم شد خودمان میخریم. برای خرید تخت و کمد هم ساده ترینشان را برداشت گفتم بگذار برویم یک مغازه دیگر را هم ببینیم گفت مگر نظر من را نمیخواهی؟ گفتم چرا گفت همین را بر می داریم اواخر سال ۱۳۸۶ خانه مان تکمیل شد گفتیم بهتر است عروسیمان همزمان با ولادت یکی از امامها باشد . اولین مناسبت، اول سال بعد بود: میلاد امام حسن عسکری . عروسی مان توی دوتا خانه بود مردها و زنها جداگانه، آقاجواد خیلی از دوستانش را هم دعوت کرده بود حتی همکارهایش هم از نطنز مرخصی گرفته بودند و آمده بودند توی هر دو خانه هم برنامه مولودی داشتیم. نگذاشتیم کسی موسیقی بگذارد بعضی از اطرافیان موقع خداحافظی نق زدند که ختم صلوات بود به جای عروسی؛ ولی مهم نبود. مهم برایمان قلب امام زمانمان بود که شاید آن شب از ما راضی باشد. قرارمان این بود که شب بعد از مراسم عروسی با ماشین ساده ای برویم.