کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_31
برادر همسر
حالا نه که فقط ما جواد را دوست داشته باشیم، اصلاً یک چیزی توی برخوردها و رفتارش بود که بقیه هم خواهانش می شدند. یکی دو تا خانواده توی اقوام پدری و مادری ما بودند که توی مسائل انقلاب چندان شبیه ما نبودند. هر از گاهی با امثال ما هم جر و بحث میکردند. جواد از وقتی آمد
توی فامیل ما ، رفت و آمد گرمی را با اینها شروع کرد.
یکی از اینها چند وقت بعدش دامادی آورده بود که باز هم با ما هم فکر نبود. هروقت هم جایی دور همدیگر بودیم، این بنده خدا جور بدی اخم هایش را میکشید توی هم و می نشست یک گوشه با هیچکس هم حرف نمیزد توی یکی از همان مهمانیهای اول که همه داشتند با همدیگر شوخی میکردند جواد این تازه داماد را به ما نشان داد و گفت بچه ها، این بنده خدا خیلی تنهاست گفتیم خب تقصیر ما که نیست خودش انگار از ماها خوشش نمی آید
جواد کمی مکث کرد و بعد از جایش بلند شد رفت کنار تازه داماد. و به
کناری اش گفت دادا کمی جا باز کن تا من بنشینم کنار این شـاه داماد و از تنهایی در بیایم .
همه مان همین طور هاج و واج نگاهش میکردیم نشست کنار شاه داماد و شروع کرد احوال پرسی برایش خاطره تعریف کرد و جُک گفت و این قدر گرم گرفت که نم نم یخ او هم آب شد و با جواد ایاق شد.
دیگر توی مهمانیها شد هم صحبت جواد و به مرور با بقیه هم گرم شد.