کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_34
«دایی همسر»
جواد که وارد خانواده خواهرم شد یک جورهایی شد پدرشان ،تکیه شان به جواد بود .
خیلی زود خودش را در دل فامیل جا کرد. وقتی خانه پدرم مهمانی بود، مادرم میگفت تا جواد نیاید سفره نمی اندازم. با اینکه دامادهای دیگری هم توی خانواده داشتیم، اما حساب جواد از بقیه جدا بود. وقتی می آمد، اول از همه دست پدر و مادرم را می بوسید همان اول کار شروع میکرد به شوخی کردن ، من یا برادرم را میگذاشت وسط و سربه سرمان میگذاشت. برای هر حرفی هم جوابی توی آستینش داشت. حاضر جواب بود! من را دایی جان صدا میکرد توی مجموعه و پایگاهی که وقتهایی که سرحال ،بود دایی جان دایی جانش بلند بود. حساب آنجا از خانواده جدا بود. گاهی هم توی خودش بود و دیگر کسی را نمی شناخت و به همه می توپید. وقتی بهم میگفت دایی جان، احساس پیری نمیکردم. تازه صمیمیتمان هم بیشتر میشد این طوری نبود که همه اش بگوییم و بخندیم. بعضی وقتها هم جر و بحثمان میشد بهش میگفتم چرا یقه ات را باز میگذاری؟ میگفت اگر ببندم اعصابم خرد میشود .
جلسه ای بین بچه های شورای پایگاه داشتیم که بهش میگفتیم جلسه آینه! من و جواد و چندتایی از رفقا هم عضو آن بودیم. وقتی نوبت جواد شد تا عیب هایش را بگوییم هر پنج نفرمان گفتیم چرا یقه ات را باز میگذاری. طوری هم نبود که بدنش مشخص باشد .زیرپوش مشکی میپوشید و دکمه بالای پیراهنش را باز میگذاشت. این وجهه خوبی برای یک بسیجی نداشت .متعهد شده بودیم که وقتی توی جلسه ی آینه عیب های یک نفر را می گوییم، برطرفشان کند جواد هم قبول کرد. فردای آن شب ،دکمه پیراهنش را بست و پس فردا دوباره باز کرد. میگفت نمیتوانم.
چند وقت بعدش شروع کرد به پوشیدن شلوار شش جیب همان اوایل بود که این شلوارها آمده بود. آن موقع بسیجی ها نمی پوشیدند؛ اما الان دیگر عادی شده بهش گفتم جواد این را نپوش گفت به تو ربطی ندارد. وقتی
میخواست از چیزی فرار کند این طوری حرف میزد.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii