کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_37
«همسر»
برای کارش خیلی اهمیت قائل بود. با جان ودل کار می کرد. چیزی از کارش کم نمی گذاشت.
چند سالی که نطنز کار می کرد، یکی دو باری پیش آمد که من بروم محل کار، دیدنش. بار اول، همۀ خانواده ها را دعوت کرده بودند.
از اتفاق، آن چند وقت کار آقاجواد هم خیلی زیاد بود و دو هفته نیامده بود خانه. خانواده ها را با اتوبوس بردند نطنز. آنجا آقایان منتظر خانم ها ایستاده بودند برای استقبال. برایمان جشن گرفتند و بهمان هدیه دادند. آقایان با خانواده هایشان رفتند توی رستوران.
آن روز سیر نمی شدم از نگاه کردنش. بار دوم هم وقتی بود که کارش خیلی زیاد بود و نمی توانست بیاید خانه. زنگ زد که شما با مامانتان بیایید امامزاده آقاعلی عباس که نزدیک نطنز است. من هم مرخصی ساعتی می گیرم، می آیم آنجا تا همدیگر را ببینیم. آن روز هم با همان لباس نظامی اش آمد پیشمان. دور هم ناهار خوردیم و تا قبل از مغرب با هم بودیم. دلم می خواست آن روز تمام نشود؛ اما بعد از اذان، آقاجواد مجبور بود برود. بعضی روز ها هم با همدیگر تلفنی حرف می زدیم.
گاهی این قدر کارش زیاد بود که برای همان تماس تلفنی هم زمان نداشت. برای اینکه راحت صحبت کند، از ساختمان می آمد بیرون. گاهی صحبتمان تا نیم ساعت هم طول می کشید و اگر زمستان بود، می گفت دیگر انگشت هایم از سرما بی حس شده و نمی توانم گوشی را نگه دارم.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii