کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «دایی همسر» جواد با لات ها و اراذل و اوباش رفت وآمد داشت. نه اینکه حشرونشر داشته باشد؛ ولی می رفت توی آن ها نفوذ می کرد و با آن اخلاق و مرامش جذبشان می کرد. به خاطر همین این طوری لباس می پوشید. ما این ها را می دانستیم. به جواد هم اطمینان کامل داشتیم. یعنی قبولش داشتیم که اگر لباسش این طوری است، ایمان و اعتقادش عوض نمی شود؛ ولی بهش می گفتیم این طور که لباس می پوشی، بچه های کوچک مجموعه از تو الگو می گیرند. شاید هم فکر کنند که تو لاتی و خیلی کارهای دیگر را هم برای خودشان مجاز بدانند. مدلش طوری بود که اول قبول می کرد و چند وقتی خودش را تغییر می داد. حتی مدتی شلوار شش جیب هم نپوشید؛ اما بعد دوباره کار خودش را می کرد. جلسه ای توی پایگاه داشتیم که اسمش را گذاشته بودیم «جلسۀ چرکولیا». کسانی که تازه جذب شده بودند، اعضای این جلسه بودند. سیگار می کشیدند، لاتی می کردند. بعضی وقت ها مسجد و هیئت هم می آمدند. نمی دانم جواد چه صبر و سعۀ صدری داشت که با این ها کنار می آمد. کم کم رویشان اثر می گذاشت و می آوردشان توی راه. خیلی از اعضای این جلسه الان هیئتی و بسیجی و اهل مسجدند. این ها همه به خاطر اخلاق و همتی بود که جواد داشت. تا به آن هدف هایی که توی سرش داشت نمی رسید، کار را رها نمی کرد. گاهی بی محابا می زد به دل کار. جشنی برای هفتۀ دفاع مقدس توی میدان درچه گرفته بودیم. جواد مسئول نمایشگاه جنگ افزار بود. کاری نداشت که اینجا شهر است. تانک را راه می انداخت توی خیابان. شب که جشن را برگزار کردیم، سروصدا خیلی زیاد بود. صدای مردم درآمده بود. به جواد گفتم. گفت باشد، درستش می کنم. جلسۀ آینه که گرفتیم، بهش گفتیم این چه کاری بود کردی؟ گفت غلط کردم! دیگر نمی کنم. واقعاً هم چیزی توی دلش نبود. تواضع داشت و عیبش را قبول می کرد. همۀ این ویژگی ها کنار هم جواد را ساخته بود. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii