کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر» تیر 1390، حالم آشوب بود. شرایط جسمی ام جوری بود که احتمال بارداری دادیم. رفتم آزمایش. آقاجواد از سرِ کار آمد دنبالم. پرسید چه شد؟ گفتم مثبت است. از خوش حالی روی پایش بند نبود؛ اما می خواست جلوی بقیه خودش را کنترل کند. مرتب خدا را شکر می کرد. رفت از حاج آقامجتبی تربت گرفت و داد بهم که هر از گاهی مقداری بخورم. هر پنجشنبه می رفت خانۀ حاج آقامجتبی و ازشان برایم دستورهای جدید می گرفت: دعا و مراقبات اخلاقی و معنوی. هر روز هم ازم می پرسید دعای امروزت را خوانده ای؟ اگر نخوانده بودم، می گفت تا دو ساعت دیگر نمی خواهد هیچ کاری کنی. فقط بنشین و دعایت را بخوان. اول مهر که خواستم بروم حوزه، آقاجواد گفت دیگر نمی خواهد بروی. من دوست داشتم درسم را ادامه بدهم. آقاجواد گفت بهتر است توی این مدت اذیت نشوی. گفت این مدت، هرچه نگاه پاک تر باشد، بهتر است. توی این مسیرها، هر روز نگاه آدم بی اختیار خیلی جاها می رود که مناسب نیست. چون می دانستم خودش هم خیلی دربارۀ نگاهش حساس است و خیلی مراعات می کند، حرفش ناراحت نمی شدم؛ چون می دانستم واقعاً به تأثیر نگاه خیلی باور دارد. تا قبل از این، اگر پیش می آمد که ظهر ناهار درست نکرده بودم، می رفت از بیرون می خرید؛ اما توی آن نُه ماه اگر نتوانسته بودم ناهار درست کنم، زنگ می زد به مامانش و سراغ می گرفت از ناهارشان چیزی زیاد آمده یا نه. می گفت این ایام غذاهای بیرون را کمتر بخوری، بهتر است. از بیرون که می آمد، دستش پر بود. میوه های تازه توی خانه مان قطع نمی شد. حس پدری خیلی بامزه ای پیدا کرده بود،وقتی باهاش حرف میزدم اگر لحنم تند بود،می گفت من دیگر پدرم ،به من احترام بگذار. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii